"روز اولی که دیدمت..
روزی که برای اولین بار پامو توی عمارت انور مالیک گذاشتم تورو دیدم...
تو بهم نگاه کردی ولی بعدش کاملا بی توجه سرت رو به سمت دیگه برگردونی و اونجا بود که پیش خودم گفتم این پسر هیچوقت قرار نیست دوست من باشه...
و کاملا درست حدس زدم چون تو دوست من نشدی...برادرم شدی..."
زین نامه ی میسن رو که از کنار جسدش پیدا کرده بود توی دستش فشرد و برای بار هزارم با اشک های روی گونش اون رو میخوند...
"برادرم شدی اما بهم بگو...کدوم برادر با برادرش همچین کاری میکنه؟کدوم برادر، برادر خودشو میکشه؟تو منو کشتی زین...
منو همونطوری کشتی که پدرو مادرم رو....
میبینی؟حتی نمیتونم این جمله رو توی نوشتن ادمه بدم پس چطور انتظار داری باورشکنم؟چطور ازم این انتظارو داری؟
باور کنم تو بودی؟کسی که زندگیه منو نابود کرد؟ کسی که باعث کابوس هامه، باعث از دست رفتن جوونیمه، باعث بی کس بودنمه، کسی که فقط به امید انتقام گرفتن ازش زنده بودم، کسی که توی بغل تو بخاطر کارش گریه میکردم خود تو بودی؟؟همچین چیزی ممکن نیست..."
زین دست دیگه ش رو جلوی دهنش گذاشت تا صدای هق هقش دوباره بلند نشه و همون دستش توی چند ثانیه بخاطر اشک ها خیس شده و زین اونرو به شدت به صورتش فشار میداد...
کاش میتونست همینطور که صورتش رو فشار میده، قلبش رو هم فشار بده تا همه ی این درد ها تموم بشه...کاش میتونست...
"میدونی الان چی توی دستمه و بهش خیره شدم؟چند تا عکس...از تو...
یه عکس از تویی که اسلحه به سمت پدرم نشونه گرفتی...تویی که باعث مرگ مادرم شدی..حتی تویی که توی ماشین نشستی و داری به من نگاه میکنی...به من نگاه میکنی و برات اهمیت نداره من با دیدن خانوادم چه حالی میشم...
لباسهات..این هودیه قرمزی که توی این عکس ها تنته برام خیلی اشناست...
چون این هودی، همون هودی ایه که من توی بغلت بخاطر از دست دادن خانوادم گریه کردم و فقط بهم بگو..چطور تونستی همراه من گریه کنی وقتی چند ساعت قبلش خودت باعث اشکام بودی؟؟
چطور تونستی زندگی کنی؟چطور تونستی هرشب بخاطر کابوس هایی که باعث از خواب پریدنم میشد بیای کنارم بمونی؟چطور تونستی بهم بگی تاحالا هیچکسو نکشتی وقتی خانواده ی خود منو کشتی؟چطور تونستی تمام عمر بهم دروغ بگی؟چطور تونستی توی چشم های من نگاه کنی و بهم امید پیدا کردن قاتلشو بدی زین چطوری تونستی؟؟
نمیتونم باور کنم الان دارم عکس زین رو میبینم و براش نامه مینویسم...نمیتونم باورش کنم..سخته چون باعث مرگم میشه....من امروز مردم...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....