توماس نفس عمیقی کشیده و انگشتش رو بین موهاش فرو کرد...
صدای کفش های لیسا که هر ثانیه جلوی در اتاق قدم برمیداشت تمام سکوت عمارت رو میکشست...
همه ی اونها حالا فقط منتظر کوچیکترین خبر از حال ادوارد بودن و این برای همه ی اونها سخت بود...
لیسا به دست هاش که حالا خون روی اون خشک شده و ردش باقی مونده بود نگاه کرد و پلک هاش رو با اضطراب روی همدیگه فشرد...
لیسا:کاش میبردیمش بیمارستان
لیسا برای بار هزارم با حرف هاش سکوت رو شکست و باعث میشد بقیه با همون اضطرابی که داشتن بخاطر این رفتارها کلافه بشن...
لویی:لیسا اونا دیده بود که یکی تیر خورده و فکر نمیکنی تک تک بیمارستان هارو میگشتن؟
لویی طوری که سعی میکرد فقط لیسا رو قانع کنه گفت و لیسا کلافه نفسش رو بیرون فرستاده و پلک هاش رو روی هم فشرد...
هری نگاه خیره ش به در اتاق بود و فشردن دندون هاش روی هم دیگه چیزی بود که لویی خیلی خوب میتونست متوجه ی اون بشه...
از اینکه اونجا نبوده عصبی بود، از اینکه نتونسته بودن طبق نقشه پیش برن عصبی بود، از اینکه نفهمیدن انور مالیک ممکنه همچین کاری کنه عصبی بود...هری از خودش عصبی بود و نمیتونست اون رو کنترل کنه...
لیسا:خیلی خب..اما ممکن بود توی بیمارستان بهتر بهش برسن نه؟
لیسا بازهم با اضطراب زمزمه کرد و لویی بدون اینکه صدای لیسا رو بشنوه با نگاهی که میخواست اون از توی چشم هاش حرفش رو بخونه، به هری خیره بود...
میخواست با نگاهش به هری بفهمونه که نباید خودش رو سرزنش کنه...اما هری اهمیتی نمیداد چون حالا خشم بهش اجازه نمیداد به چیز دیگه ای فکر کنه...
توماس:ما عملا یه بیمارستانو اوردیم اینجا لیسا پس این چیزی رو توی نتیجه ی حالش تغییر نمیده خیلی خب؟؟
گفت و ابروهاش رو بالا انداخته و بعد از شنیدن نفس های عمیق لیسا به ارومی سرش رو تکون داد...
لیسا کلافه تر از قبل نفس میکشید و تصمیم گرفت برای اینکه ساعت چند لحظه زودتر بگذره از اینجا بره و دست های خونیش رو بشوره...قطعا ادوارد نباید اونو با دست های خونی میدید....
هری با چشم هاش به سمت اشپزخونه رفتن لیسا رو دنبال کرد و نفسش رو به ارومی بیرون فرستاد...
نمیدونستن چقدر زمان گذشته...هیچکس درک درستی از زمان نداشت و همه ی اونا فقط منتظر یک چیز بودن...خبری از حال ادوارد...
بعد از گذشت چند لحظه، صدای بازشدن در اتاق سکوت رو شکست و باعث شد لیسا خیلی سریع از اشپز خونه دوییده و پیش بقیه برگرده...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....