لویی:درست روبروته لویی درست جلوی چشمته.... خوب نشونه بگیر زودباش تو میتونی بزنی به وسط زودباش...زودباش...
اینا نصفی از حرف های لویی با خودش بود برای اینکه بتونه کار رو درست انجام بده....
الان چند ساعتی میشد که تو حیاط با اسلحه ایستاده و مشغول نشونه گیری و تمرینات تیراندازیه....
اسلحه رو درست جلوی صورتش گرفته بود و حتی نفس هم نمیکشید....
تمرکز کرد و چشمِ بسته ش که تکون میخورد رو ثابت نگه داشت.....با چشم های ابیش درست به مرکزِ تابلوی روبروش خیره شده بود....
انگشتش روی اسلحه محکم تر شد و نفسش رو به ارومی بیرون داد....
ایندفعه دیگه درست به وسط میخوره....شک نداشت....
یک.....
درست شبیه اینکه الان باید مهم ترین شلیک زندگیش رو انجام بده تمرکز کرده بود و استرس داشت....شاید بخاطر اینکه از صبح گلوله ها به همه جای تابلو برخورد کرده بودن به جز نقطه ی وسط....
دو....
نفسش رو حبس کرد و چشمش رو بیشتر فشرد.....
سه.....
_اشتباه گرفتیش
هنوز تو ذهنش سه رو نگفته بود که با شنیدنِ صدایی از پشت سرش شوکه شد....و همین اتفاق باعث شد گلوله به سمت دیگه ای شلیک بشه....
با تعجب و شوک به عقب برگشت و نگاهش با هری که دستهاش رو توهم گره زده بود و به اون نگاه میکرد برخورد کرد.....
لویی:ترسیدم
هری:نترس...همیشه منتظر تمام اتفاقات باش...
لویی:و الان اینطوری قراره اموزش ببینم؟
هری:شاید قبلش باید بهت بگم حداقل اسلحه رو درست بگیر
این رو گفت و همونطور بدون هیچ حرکتی به لویی خیره شد....
لویی ابروهاش رو کمی تو هم گره زد و به اسلحه نگاه کرد....
لویی:چی؟
هری:بخاطرِ این مدلی که اسلحه رو گرفتی اگر شلیک شدت زیادی داشته باشه به شونت ضربه میزنه و همینطور زیادی بالا بودنش باعث میشه پوکه ها به صورتت پرتاب بشه....
با تموم شدن حرفش لویی اسلحه رو نگاه کرد و اون رو مثل حالتی که همیشه میگرفت بالا اورد....
اسلحه رو درست روبروی صورتش و به حالت خم شده گرفته بود.....
اخرِ اسلحه رو دنبال کرد و به شونه ی خودش رسید و همینطور جلوی صورت بودنش باعث شد بفهمه حق با هریه....
چشم هاش رو طور که هری نبینه چرخوند و به حالت قبلِ خودش برگشت....
لویی:پس من تا الان شلیک هام شتاب نداشته که چیزی بهم نشده؟
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....