لیسا:لویی
.
لیسا:لویی هنوز خوابی؟
.
لیسا:میخوای برات دارو بیارم؟؟
.
لیسا:اگر سر دردت خوب شده دیگه بیا غذا بخور
.
لیسا:بیا درو بازکن این ظرف دارو رو ازم بگیر
.
لیسا:حالت خوبه؟
.
لیسا:از صبح چیزی نخوردی حالت بدتر میشه لویی حداقل درو باز کن
.
لیسا:لویی ما داریم میریم بیرون زودبرمیگردیم مراقب خودت باش.
اینها تک تک حرف هایی بود که لیسا از صبح تا الان هر چند لحظه یک بار پشت در اتاق لویی میگفت...
لویی نرفته بود بیرون...البته که نمیتونست بره...چطور باید جرات میکرد و به چشم های هری نگاه میکرد...
نمیدونست هری قراره باهاش چطوری رفتار کنه...قرار بود اونو برگردونه؟برای همیشه از تیم بفرسته بیرون؟ یا قرار بود با دیدنش فریاد بکشه و یا حتی بهش سیلی بزنه؟
یا قرار بود بی توجه باشه؟ قرار بود هرلحظه در مورد اون اتفاق حرف بزنه؟ اصلا شاید دیشب مست بوده و چیزی یادش نیست...شایدم هست و خیلی عصبیه....
شاید یه معجزه اتفاق افتاده و خوشحال شده....اصلا شاید الان رفته بیرون تا به لویی بفهمونه باید از اینجا بره...شایدم.....
لویی خودش رو برای هررفتاری که ممکن بود از هری سر بزنه اماده میکرد و احساساتش به بیشترین شکل ممکن دگرگون و سوالاتش بی جواب بود....
اون دیشب هری رو بوسید...اون هری رو بوسید...بوسید...بوسید...
اون واقعا دیشب هری رو بوسید...لبهاش رو روی لبهایی که همیشه تو رویاهاش لمس میکرد گذاشت...
اون حس درست مثل....مثل...میشه گفت مثل یه بهشت بود...
بوسه فقط چند ثانیه بود اما امکان نداشت لویی بتونه حتی یکی از جزئیاتش رو فراموش کنه...
وقتی حبس شدن نفس هری رو حس میکرد...وقتی تونست نرمیه پوست صورتش رو احساس کنه....وقتی با چسبیدن لبهاش به لبهای هری مژه هاشون تو همدیگه گره خورد...
اون تک تک لحظاتی که با تمام جزئیات، درست مثل یک فیلم از جلوی چشمش میگذشت رو به خاطر داشت...
و این زیباترین خاطره ی همیشگیه لویی خواهد بود....
چند دقیقه از وقتی که صدای ماشین هارو شنیده و از رفتن بقیه مطمئن شده بود میگذشت...
بدون اینکه تمام شب چشم هاش رو روی هم بزاره، هنوز روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاق ها فکر میکرد....
بالاخره برای رهایی از افکارش نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست...به در اتاقش نگاه کرد و انکشت هاش رو توی موهای بهم ریخته ش فرو کرد....
با حس گرسنگی از روی تخت بلند شد و بخاطر همین بلند شدنش بی مقدمه تمام دنیا در مقابلش سیاه شد....
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....