Chapter 12

7K 1.1K 1.2K
                                    

چند روز از اون شب و اتفاقاتش گذشته بود...

چند روزی که برای لویی درست مثل مردن بودن...احساس میکرد روی زمین و هوا معلقه....

تو این چند وقت لویی سعی میکرد به هری نزدیک نشه...به بهونه های مختلف از بودن توی جمعی که هری بود تفره میرفت....برای نبودن پیش هری همه کار میکرد...

اگر بقیه بیرون میرفتن برای چک کردن اوضاع میسن و زین و یا حتی برای گردش لویی سعی میکرد باهاشون نره و‌ اگر مبجور میشد سعی میکرد اصلا به هری نزدیک نشه.....

و البته تونسته بود توجه همه رو جلب کنه....اما همه ی اتفاقات رو به پای مریض شدنش میذاشت و بقیه ام اون رو قبول میکردن....بقیه به جز هری....

هری متوجه این تغییر رفتار های لویی شده بود،این دوری هاش،این توجیهات مسخرش،این تا دیروقت بیدار موندن هاش و هرکاری که تغییر کردنش رو ثابت میکرد و این قطعا مریضی نبود....اما هری حتما باید موضوع رو بفهمه...هرچه زودتر....

و‌اما لویی....لویی ای که خودش رو به اب و اتیش میزد تا فقط به یه نتیجه ای برسه...

به یه جواب برای تمام سوال های تو ذهنش...به یه توضیح برای تمام احساساتش...به یه ‌راه حل برای عاشق شدنش...حتی به یه سیلی توی گوشش که اون‌ رو به خودش بیاره....

اما نبود....نه میتونست به خودش سیلی بزنه و‌بگه اون تو این مدت عاشق هری استایلز نشده و نه میتونست براش راه حلی پیدا کنه....

هری؟هری استایلز؟ هری ای که حتی بویی از مهربونی نبرده چه برسه به عشق؟؟ هری ای که تمام زندگیش با قتل و خون بوده قراره عاشق بشه؟اونم عاشق کی؟لویی؟؟
این غیر ممکنه....

و کاش برای لویی ام غیر ممکن بود....

ای کاش....
.

لویی مثل هر روز دور ترین صندلی به جمع رو انتخاب کرده بود و همینطور که قهوه ش رو مزه مزه میکرد و سعی میکرد هیچ نگاهی به هری نکنه مثل بقیه منتظر بود....

منتظر اومدن توماس....

چند لحظه بعد در باز شد و توجه همه رو به خودش جلب کرد و البته وارد شدن میسن به همراه توماس نیشخندی رو‌روی لبهای هری اورد....

میسن به ارومی داخل اومد و نگاهی به لویی انداخت.... بعد به سمت بقیه رفت و روی یکی از مبل ها نشست....

میسن تو این چند وقت فکر کرده بود...به همه چیز....

وقتی هر لحظه یکی از افراد باهاش حرف میزد و بهش میفهموند از ادم های هریه و اون هیچ راه فراری نداره لرز به تنش مینداخت و میدونست نمیتونه کاری بکنه....

کاری به جز همکاری کردن با هری نمیتونست بکنه چون خوب میدونست که در غیر این صورت حتی وقتی فکرش رو هم‌نمیکنه میمیره....

End Game (L.S)Where stories live. Discover now