Chapter 16

7.1K 1.1K 2.2K
                                    

لویی همینطور که از پله ها پایین میومد با نگاهش به افرادی که در رفت و امد بودن خیره بود....

از جلوی‌ اونها و همون جسد دیشب که حالا بخاطر کالبدشکافی از بین رفته بود گذشت و به لیسا نزدیک شد....

لیسا روی صندلی جلوی پیشخون نشسته بود که با دیدن لویی لبخند زد....

لویی نزدیک تر رفت و گونه ی لیسا رو بوسید....

لیسا:خیلی خوابیدی...

لویی:اره دیشب خسته بودم

لبخند زد و دقیقا کنار لیسا روی صندلی نشست...به ادوارد که به افراد نزدیک بود نگاه کرد و چشمش به اون جسد افتاد....

سر و بدن اون جسد کامل از هم باز شده بود و جزئیات داخل بدنش حال لویی رو بهم میزد....

پلک هاش رو روی هم‌ گذاشت و به ماگ قهوه کنار لیسا نگاه کرد....ابروهاش رو بالا انداخت و اون رو توی دستش گرفت....

لویی:ببینم چیزی درمورد مارسل اوان تونستید پیدا کنید؟

لیسا سرش رو بلند کرد و به لویی خیره شد....

لیسا:نه..اصلا انگارمارسل اوان وجود نداره

لویی پوزخندی زد و سرش رو تکون داد....

لویی:حدس میزدم

چشم هاش رو از لیسا که با سر حرف لویی رو تایید کرد گرفت و دقیقا همون لحظه هری و توماس وارد شدن....

لویی به سمت هری که ابروهاش توی هم‌گره خورده بود و یقه های لباسش مثل همیشه چند دکمه باز بود نگاه کرد و ماگ قهوه رو تو دستش فشرد....

لویی:سلام هرییییی

بی مقدمه فریاد زد و صداش باعث شد همه با شوک‌به سمتش برگردن....

هری با تعجب نگاهش کرد و یک قدم بهش نزدیک تر شد...

لیسا بخاطر نزدیکیه زیادش به لویی با شوک هینی کشید و انگشتش رو روی گوشش فشرد....

لیسا:چه خبرته چرا داد میکشی لویی

لویی:اخه میدونی منو هری عادت داریم با فریاد باهمدیگه حرف بزنیم...مگه نه هری؟

هری به این حرفش بخاطر دیشب پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت....

لیسا متعجب به اون دونفر نگاه کرد و ابروهاش رو‌بالا انداخت....اینا دوباره چشون شده....

لویی ابروهاش رو شیطون بالا انداخت و به چشم های سبز هری زل زد.....

سارا:دقیقا برعکس ما

صدای سارا که از پشت سر به گوشش رسید باعث شد لویی با تعجب و ترس از روی‌ صندلی بلند شه و به پشت سر نگاه کنه....

سارا همینطور که روی صندلی نشسته بود قهوه رو از لبهاش دور کرد و لبخند زد...

سارا:سلام لویی

End Game (L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt