Chapter 67

5.3K 975 1.8K
                                    

هر وقت اسم دریا به گوش برسه تمام ذهن ها به سمت یک رنگ سوق پیدا میکنه...آبی...

دریای ذهن ها همیشه آبی بوده...گرم..اروم..وسیع...براق..پر از ارامش و ابی ای به رنگ اسمون...این دریای ذهن هاست...

اما دریاهای دیگه ای هم هست...دریایی به سردیِ یخ..به جاری بودن یک رود...به تاریک بودن یک شب و به سرخیِ خون...دریای خون...

جاری شدن خون از دست ها، چشم ها و هر نقطه ای از بدن میتونه یک دریا رو ایجاد کنه...دریای خونی که قطعا توصیف دریا تو ذهن هارو تغییر میده...

حالا لویی با شستن دست های سرخش داشت دریای خونِ ذهنش رو جلوی چشم هاش میدید و نمیتونست اشکش رو کنترل کنه...

به سرعت سعی داشت دست های خونیش بخاطر لیسا رو بشوره اما انگار هرچقدر بیشتر دست هاش رو زیر اب میبرد خون ها بیشتر میشد...

"جرارد:هدفم دقیقا مرگ توعه

لیسا:پس منو بکش"

لویی با هربار تکرار شدن صداها تو ذهنش سرعت شستن دست هاش رو بیشتر کرده و صدای نفس نفس زدن هاش تمام دستشویی رو پر کرده بود...

همینطور که به سختی نفس میکشید دندون هاش رو روی هم فشرده و با شدت خیلی بیشتری سعی تو شستن دست هاش داشت اما نمیشد...تمیز نمیشد...

شاید اون دست ها تمیز میشد اما لویی اون هارو نمیدید...انگار تو ذهنش این دست ها هنوز هم به سرخی قبل باقی مونده بود و به هیچ عنوان تغییری نمیکرد...

همینطور که از تمیز نشدن دست هاش کلافه بود سرش رو بالا گرفته و از داخل ایینه به چهره ی رنگ پریده ی خودش خیره شد...

با دیدن چشم و لب هاش که به شدت میلرزید نفس عصبی ای کشیده و سعی کرد با دست هاش لرز لبهاش رو کنترل کنه اما نمیشد...انگار لویی هیچ قدرتی برای کنترل کردن خودش نداشت...

با برداشتن دست هاش حالا دور لبهاش هم به رنگ خون در اومده بود و دیدنش باعث میشد لویی بی قرار و مضطرب تر از قبل بشه...

صدای پر فشارِ شیر اب تمام دستشویی رو پر کرده بود و لویی حالا با خم کردن سرش تونست لباسش که اونهم به رنگ قرمز در اومده بود رو ببینه...

هربار دیدن خون حال لویی رو از چیزی که بود بدتر کرده و تپش قلبش رو خیلی شدید تر از قبل میکرد...

با سرعت اب رو روی بدن خودش میریخت تا خون روتمیز کنه اما باعث شد لباسش بیشتر از قبل به رنگ سرخ در بیاد و این وضعیت رو برتر میکرد...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now