لیام از اتاق بیرون اومد و موقع رد شدن از جلوی در اتاق لیسا چند لحظه ای ایستاد....خدا میدونست لیسا الان توچه وضعیتیه....
البته وضعیتی که برای همه تکراری شده و لیسا هیچوقت توی ظاهر نشونش نمیده...هیچوقت...
اهی کشید و تقه ای به در اتاق ادوارد زد...
لیام:ادوارد
صدایی از سمت ادوارد نشنید پس دوباره در زد و البته با نشنیدن چیزی مشتش رو محکم به در کوبید...
ادوارد:بیدار شدممم
فریادش باعث شد لیام نیشخندی بزنه....
جلوتر رفت و به در باز اتاق توماس نگاه کرد...پس از قبل بیدار شده....
به اتاق لویی رسید و محکم در زد....شاید چون ادوارد با تعریف کردن داستان هواپیما به همه فهمونده بود که خواب لویی خیلی سنگینه...
لیام:لویی بلند شو
دوباره ضربه زد و اینبار ضربه هاش به مشت تبدیل شد...اما هیچخبری از لویی نبود...
چقدر خواب یه انسان میتونه سنگین باشه واقعا...
لیام با خودش فکر کرد و چندبار پشت سرهم مشتش رو به در کوبید و درست همون لحظه در اتاق هری به شدت باز شد....
هری:چه مرگته اول صبحی
با خشم کنترل شده ای گفت و به لیام نگاه کرد...
لیام:عام..لویی بیدار نمیشه چیکار کنم خب
هری چشم هاش رو چرخوند و نتونست چیزی بگه چون خیلی خوب میدونست خواب لویی شدیدا سنگینه...
هری:درو باز کن برو تکونش بده
لیام:باشه
گفت و خواست ضربه دیگه ای به در بزنه تا شانسش رو امتحان کنه اما با صدای زنگ هری که تمام راهرو رو پر کرد از ترس عقب پرید....
هری هیچوقت عادت نداشت صدای تلفنش بلند باشه بخاطر همین هم لیام شوکه شد....
هری ابرویی به معنای اینکه بره داخل اتاق لویی بالا انداخت و خودش هم انگشتش دکمه سبز گوشیش فشرد....
هری:الو....نه...تا چند دقیقه دیگه اینجا باش...باشه...
بدون خداحافظی قطع کرد و با صدای لیام به عقب برگشت....
لیام:لویی نیست....
گفت و باعث شد هری به داخل اتاق دقت کنه....لیام درست میگفت...اتاق لویی خالی بود...یعنی انقدر زود بیدار شده؟
هری با خودش فکر کرد و باورش سخت بود که لویی از همه زودتر بیدار شده باشه....
هری:خیلی خب بیا بریم که الان___
صدای هری با بازشدن در اتاق لیسا و بیرون اومدنش قطع شد....
لیسا:صبح بخیر
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....