[پارت بیستم]

1.1K 329 116
                                    

***
سهون نگاهی به اطراف کرد و سعی کرد بین درخت های بلند جنگل کای رو پیدا کنه اما وقتی نتونست چیزی ببینه اهی کشید و اروم لب زد: کای...

وقتی هیچ جوابی ازش دریافت نکرد اروم به درخت تکیه زد‌. خاطرات گذشته اش مثل یک فیلم توی ذهنش پلی شده بود و حالا اصلا حال خوبی نداشت. فکر کردن به گذشته همیشه باعث اشفته شدنش میشد و سهون این رو دوست نداشت. نمی دونست از اخرین باری که اینطور نشخوار ذهنی کرده چند صد سال گذشته... شاید پونصد سال قبل یا شاید هم مال هزار سال پیشه... به هرحال این چیزی نبود که سهون دوست داشته باشه...

اما چیزی که نگرانش میکرد و باعث میشد عذاب وجدان بگیره این بود که کای رو مجبور کرده بود طلسم قوی رو اجرا کنه... می دونست به لحاظ قدرت کای هیچ مشکلی نداره اما وجود نفرینی که توی وجودش حک شده بود، کار رو براش سخت میکرد.

اروم لب زد:کای، لطفا بهم جواب بده، میخوام باهات حرف بزنم

در لحظه سایه های درخت ها توی هم پیچ خورد و از درونشون کای بیرون اومد اما نه کایی که هیچ حسی توی صورتش پیدا نبود. بلکه تمام صورتش ترس و وحشت رو فریاد میزد. چشم هاش درشت شده بود و قطره های عرق از روی پیشونیش سر میخوردن و باعث میشد چهره ی ترحم انگیزی روبه روی فردی که همیشه تحسینش میکنه به خودش بگیره. هرچند که سهون تا به حال زیاد اون رو اینطور دیده بود اما هربار کای از این وضعیت شرمگین میشد.

سهون نفسش رو به آرومی بیرون داد و با یک قدم بلند خودش رو به کای رسوند. دستش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو به سینه اش چسبوند. همونطور که نگاهش رو به جلو بود و به درخت ها نگاه میکرد زمزمه کرد: اروم باش کای، چیزی نیست...

کای با حس فرمون های سهون احساس آرامش کرد. گرگش همیشه مقابل فرمون های قدرتمند سهون آروم میشد و این باعث میشد دیگه صدای فریاد هاشو نشنوه...

کای سرش رو بیشتر به سینه سهون فشرد و بی اختیار بغض گلوش رو ازاد کرد. با دستاش پیراهن سهون رو توی مشتش گرفت و با هق هق ارومی که دل سهون رو به درد می اورد گفت: ترسیدم استاد... ترسیدم بکشمش... استاد... من نمیخوام بهش صدمه بزنم...

سهون پلک هاشو طولانی روی هم فشار داد و آروم سر کای رو نوازش کرد: میدونم کای، این تقصیر تو نیست...

کای هرچه قدر سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره یا هنگام حرف زدنش صداش نلرزه موفق نشد و در اخر با صدایی که به وضوح ارتعاش داشت نالید: من نمیخوام اینجوری باشم...

سهون بدون حرف به نوازش سر کای ادامه داد و کای بدون اینکه فرصتی برای نفس کشیدن به خودش بده توی اغوش سهون گریه کرد و هق زد. بعد از سال ها تمام احساسات بدش رو خالی کرد اما هرچه قدر اون هارو با قطره های اشک بیرون می ریخت احساسات عمیق تری وجودش رو فرا میگرفت و غم بیشتر توی دلش ریشه میکرد انگار که دچار دردی شده که هیچ درمانی براش وجود نداره... اون سرطانی گرفته بود که با گذر زمان بیشتر تنش رو درگیر میکرد و کای می تونست قسمت های فاسد شده روحش رو حس کنه...

Mirror borderWhere stories live. Discover now