چانیول صندلیش رو کمی عقب کشید تا از دیدررس نگاهای خیره ی بکهیون خودش رو نجات بده اما با کشیده شدن صندلی بکهیون نفسش رو فوت کرد و قلمش رو روی میز گذاشت. از روی صندلی بلند شد و روبه روی بکهیون ایستاد.
- نمیخوای تمومش کنی؟
بکهیون سرش رو به چپ و راست تکون داد و مستقیم به چشمای چانیول نگاه کرد. مصمم بودن و لجبازیش کاملا توی نگاهش مشخص بود و باعث کلافه شدن چان میشد. واقعا نمیدونست چطور باید با این بچه ی سرتق کنار بیاد.
- قراره هر روز بشینی و نگاهم کنی؟
این بار بکهیون سرش رو بالا و پایین کرد و تاییدش رو نشون داد و صدای اه کلافه ی چانیول رو بلند کرد. انگار قرار نبود قولش رو بشکنه و حرف بزنه...
- اشکال نداره نگاهم کنی و حرف نزنی ولی...
صداش کمی نگران شد:-چرا غذا نمیخوری اخه؟
با شنیدن لحن درمونده ی چان اشک توی چشمای بکهیون حلقه زد. این تنبیه برای چان بود اما خودش بیشتر عذاب می کشید. هر روز بهش خیره میشد و مثلا نمیزاشت روی کارش تمرکز کنه و وقتی هم چانیول چیزی میگفت جوابش رو نمیداد... می دید چانیول چطور اذیت میشه اما خودش هم کنارش ناراحت میشد.
چانیول با دیدن چشما به اشک نشسته ی بکهیون و نگاهش که به زمین دوخته شده بود، لبخند محوی زد و جلوی صندلی بکهیون زانو زد:
- به من نگاه کن...
بکهیون بدون اینکه سرش رو بچرخونه لب هاش رو به دهان کشید و با صدای ارومی اما لحن پر از شکایتی زمزمه کرد:
- خودت گفتی تمومش کنم!
چانیول دستش رو بلند کرد و چانه ی بک رو لمس کرد. شصتش رو نوازش گونه روی خط فکش کشید و اروم اروم بالا تر رفت. با لمس گونه اش و نزدیک شدن به چشم هاش، قطره اشکی که گوشه ی چشمش جمع شده بودرو لمس کرد و اروم لب زد:
- نه وقتی چشمات پر از اشک شده...
مکثی کرد
- این موقع ها حق نداری بهم نگاه نکنی، دوست ندارم احساس کنی تنهاییشصتش رو بیشتر به چشم بکهیون نزدیک کرد که بک بی اراده چشم هاش روبست و چان نرم و با ملایمت پشت پلکش رولمس کرد:
- من اینجام بک، پس خواهش میکنم توی خودت نریز، بزار توی غمت شریک شم
بکهیون با شنیدن این حرف شاکی چشم هاش رو باز کرد که دوباره اشک دیدش رو تار کرد. چانیول روپشت پرده ایی از اشک می دید و این اذیتش میکرد. سعی کرد اشکش رو پس بزنه اما وقتی پلک زد تمام صورتش از اشک هایی که بی اختیار از چشمش پایین افتاده بودن، خیس شد.
هنوز خیسی صورتش رو هضم نکرده بود که بغض بدی به گلوش فشار اورد. دیدن چانیول با اون لبخند مهربون و چشمای نگران و سراسر گرما باعث میشد قلبش فشرده بشه. احساس میکرد قلبش از شدت غمی که داره درد میکنه و سینه اش به خاطر کمبود هوا میسوزه... چشم هاش با شدت بیشتری پر و خالی میشد اما صدایی از گلوش خارج نمیشد.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...