بکهیون پیشانیش رو به زمین چسبونده بود و جرات نداشت سرش رو بلند کنه. از اینکه با چان قرار بزاره احساس خجالت نمیکرد اما دوست داشت یک زمان بهتر اون رو با سهون مطرح کنه نه اینکه سهون در حال انجام عملیات مچشون رو بگیره!
چان اما هنوز تو شوک بود. بکهیون با اون جثه کوچیک و دست های کوچیکش جوری هلش داده بود پایین که هنوز کمرش درد میکرد. زیر چشمی نگاهش به بک بود که سرش رو بالا نمی اورد. بهش حق میداد از سهون بترسه، خودش هم ازش میترسید برای همین بهتر بود که خودش رو کنار بکشه تا بک مسائل پدر و پسریشون رو حل کنه!
سهون نگاهش رو به بکهیونی که زانو زده بود و چانی که در حال تکون دادن مچ دستش بود انداخت و ابروهاش رو تکون داد: اینجا چه خبره؟ بکهیون تو چرا اینجایی؟
بک با شنیدن این سوال ابرویی بالا انداخت و همون طور که سرش بود اطرافش رو نگاه کرد. این سوال به نظرش عجیب بود. سهونی که میشناخت اگه میدونست اون و چان در حال انجام چه کاری ان، مطمئنا قبل از هر سوال سر چان رو از تنش جدا می کرد و بعد به تنبیه اون میرسد.
لب هاش رو بهم فشرد و اخمی کرد تا بهتر بتونه برای گفتن دروغ تمرکز کنه، با چیزی که به ذهنش رسید با خوشحالی سرش رو بالا اورد: پام ... پام ... پام زخمی شد...
مکثی کرد و با دیدن چشم های ترسناک سهون چشماش رو چپ کرد و اروم زمزمه کرد: چانیول...سهون با صدای جدی توی حرف بک پرید: چانیول؟
بکهیون به چانیولی که ساکت بود و نقش مجسمه های توی اتاقش رو بازی میکرد نگاه کرد و نفسش رو با حرص بیرون داد: چانیول شی خواستن پامو پانسمان کنن...
سهون چشم هاش رو ریز کرد. حرکات بکهیون عجیب بود ولی فعلا کار مهم تری داشت بعدا حتما حساب بک رو میرسید و واقعیت رو از زبونس بیرون می کشید. بچه تخس!
نگاه جدیش رو از بک گرفت و نگاه اتشینش رو به چانزول انداخت. مثل یه بچه کار بک رو تکرار کرده بود و اونم زانو زده بود. نیشخندی زد و اهسته ولی با قدم های بلند به چان نزدیک شد.
_تو دستور دادی سوهو برای بازرسی به منطقه های شمالی بره؟
چانیول با چیزی که شنید از حالت خشکش دراومد و اخمی کرد. پس دلیل عصبانیت سهون سوهو بود! دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد. قدش کمی از سهون بلندتر بود و همین بهش اعتماد به نفس میداد. مخصوصا الان که بحث برادرش بود و با هیچ کس شوخی نداشت.
_چرا برات مهمه؟
سهون سرش رو اطراف چرخوند و پوزخندی زد. به ثانیه نکشید که فرمون هاش کل اتاق رو پر کرد. این بچه چطور جرات میکرد جلوش بایسته؟
_تو دیوونه ایی؟ یا اینکه واقعا برادرت برات مهم نیست؟ لازمه برات یادآوری کنم اون یک امگای بارداره؟ میخوای بفرستیش لب مرز جای اون خفاش های دیوونه؟
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...