فقط چند ثانیه طول کشید که تمام پوستهی جونگکوک مثل یک بارش ناگهانی تابستونی فرو بریزه و چهرهی واقعیش پدیدار بشه. بال های بزرگ مشکیش با قدرت از توی کمرش بیرون اومدند و لباسش رو پاره کردند. موهای قهوهایی رنگش نصف صورتش رو پوشونده بودند اما باز هم نمیتونستند درخشش قرمزی چشمش رو پنهان کنن!
شوگا که انتظار نداشت جونگکوک به این اندازه خشمگین بشه، لبش رو بین دندون هاش کشید و با صدای بلند اما لحن دوستانه ایی گفت:
- چرا اینجوری میکنی کوک؟ من اومدم کمکت کنم تا کلید رو برای پدر ببری... نگو که واقعا عاشق یک گرگ کثیف شدی؟
جونگکوک جواب نداد و فقط مچ دستش رو تاب داد و داس خونینش رو بیرون کشید. خودش هم نمی فهمید چرا تا این حد عصبانیه اما توی این لحظه تنها خواستهاش از بین بردن شخصی بود که مقابلش ایستاده بود.
شوگا که فهمید کوک اصلا شوخی نداره. خیلی سریع دو خنجر خونینش رو بیرون کشید و حالت مبارزه گرفت. به هر حال مبارزه با کوک جزو نقشه اش بود. اما خب نه با کوکی که مثل یک ببر زخمی نفس می کشید و مثل یک هیولا نگاهش میکرد!
اولین ضربه رو جونگکوک زد. غافلگیرانه به شوگا حمله کرد و فرصت پرواز به اون نداد. اما ضربهی قدرت مندانهاش توسط خنجر کوچیکی که توی دستای شوگا بود مهار شد. دستای شوگا از زور قدرتی که برای دفاع گذاشته بود میلرزید اما کوک از فشاری که بهش می اورد کم نمی کرد بلکه بیشتر هم میکرد.
- میکشمت...
کوک زمزمه کرد اما شوگا نچی کرد و لگدی به شکم جونگکوک زد و با استفاده از همون به عقب رفت و فرصت فرار پیدا کرد. با سرعت به سمت اسمون پرواز کرد اما همون لحظه جونگکوک هم شبیه عقابی که به دنبال طعمهاشه به سمتش پرید و وحشیانه داسش رو توی هوا تاب داد.
داس کوک قسمتی از ساق پای شوگا رو زخمی کرد اما قبل از اینکه عمیق تر بشه، شوگا خنجرش رو به سمتش پرتاب کرد. کوک به خاطر اینکه جا خالی بده کمی عقب کشید اما در اخر خراش کوچیکی روی گونهاش ایجاد شد.
خنجری که حالا به سمت پایین حرکت میکرد با فرمان شوگا دوباره به سمت بالا برگشت اما این بار کوک با داسش خنجر رو منحرف کرد و در همون حال سرعتش رو بیشتر کرد تا شوگا رو بگیره.
شوگا که حالا واقعا از دیدن چشم های کوک هم می ترسبد سعی میکرد حملاتش مستقیم نباشه و از دور خنجرش رو کنترل کنه اما کوک بدون اهمیت به خراش کوچک و بزرگی که روی بدنش ایجاد میشد مستقیم به سمتش می اومد و قصد نداشت به خاطر خون ریزی هاش ذرهایی از سرعتش کم کنه...
شوگا دست هاش رو مشت کرد و این بار سعی کرد به سمت جنگل بره تا از درخت ها به عنوان پوشش استفاده کنه اما ناگهان با شدت به عقب کشیده شد. داس کوک قسمتی از لباسش رو گرفته بود و همین برای کوک کافی بود تا بتونه حمله کنه.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...