[پارت اول]

2.6K 481 31
                                    

چانیول دندون‌هاش رو درون پوست گرگ قهوه‌ای رنگ فرو کرد. فشار خون رو احساس کرد و بعد خون غلیظی که از شاهرگ گرگ خارج شد باعث شد گردن گرگ رو رها کنه.
جسم بی جون گرگ روی زمین افتاد و صدای افتادنش توی کوهستان اکو شد.
بارون به شدت می‌بارید و چانیول در بالاترین نقطه کوه ایستاده بود و از بالا به منطقه‌ایی که باید ازش محافظت می‌کرد، نگاه کرد‌.
مکانی که در اون بزرگ شده بود و برای آلفا شدن تربیت شده بود... جایی که با عشق کودکیش رو گذرونده بود و سوگند خورده بود با تمام توانش ازش محافظت کنه...
هیچ وقت فراموش نمی‌کرد پدرش با چه عجزی به اون التماس کرده بود که همیشه مراقب سرزمینشون باشه و هیچ وقت اجازه نده که از هم بپاشه...
و اون زمان... اون زمانی که تمام خانواده چان به دست دشمنشون کشته شده بودند، چان با قدرت و اقتدار به پدرش قول داده بود که این سرزمین رو حفظ میکنه... گروه پست گرگ‌های مرزی رو از بین می‌بره و خودش تنها آلفای نژاد گرگ‌ها می‌شه...
این تنها رویایی بود که چان با تمام توانش براش می‌جنگید، تنها آرزویی که چانیول رو با تمام زخم‌های روی تنش سر پا نگه می‌داشت... تنها هدفی که باعث میشد توی سخت‌ترین شرایط عقب نکشه و تسلیم نشه...
تنها عقیده ایی که چان رو به جلو رفتن ترغیب می‌کرد. و تنها انگیزه چان برای حرکت کردن بود...
چان تنها و تنها برای پیروزی می‌جنگید و هیچ گرگی رو که مقابلش می ایستاد رو زنده نمی‌گذاشت...
_چان
صدای آروم و نرمی، چان رو از افکارش بیرون کشید. رایحه ملایم که به مشامش می‌رسید تنها متعلق به یک شخص بود و اون کسی جز سوهو، برادر عزیزش نبود...
چان به طرفش برگشت و با دیدن سوهو توی فرم انسانیش، تغییر کرد و به شکل انسانی برگشت. لبخند خسته اما مهربونی زد: بله؟
سوهو دستی به بازوش کشید. موهاش بلند بود و همراه با باد تکون میخورد. چشمای آبی رنگش توی سیاهی آسمون، میون اون بارون تند می درخشید... اما نه درخششی که نشانه خوشحالی بود بلکه برق غم بود که باعث میشد نفس چان توی سینه‌اش حبس بشه...
سوهو لبش رو گزید و با بغض به چانیول نگاه کرد‌. نور توی چشماش تنها نوری بود که چانیول توی اون تاریکی می دید اما همین باعث میشد که غم توی نگاهش بیشتر از پیش قلب چان رو بلرزونه...
سوهو نفس عمیقی کشید که سیبک گلوش اروم بالا پایین رفت... پلک طولانی زد و اشکی که هر لحظه منتظر بود پایین بیاد رو پس زد و با صدایی که سعی میکرد لرزشش رو مخفی کنه لب زد: آلفا، ژانگ ییشینگ...
سوهو نتونست حرفش رو کامل کنه و با تموم وجودش هوا رو بلعید. ترسید موقعی که داره حرف میزنه نفس کم بیاره و نتونه حرفش رو کامل کنه
و بیشتر ...
ترسید چان ضعفش رو ببینه...
_فرمانده تیم غربی توی آخرین حمله جونش رو از دست داد...
چان با شنیدن خبر، شوکه به سوهو نگاه کرد. حالا سوهو نگاهش رو از چان گرفته بود و به زمین نگاه می‌کرد اما چان می‌فهمید که سوهو سعی داره اشک‌هاش رو از دید چان مخفی کنه...
چان دستش رو برای به آغوش کشیدن سوهو جلو کشید اما سوهو دستش رو پس زد و عقب کشید. با ساعدش اشکاش رو پاک کرد: خوبم چان... خیلی‌ها... خیلی‌ها... توی این جنگ ... خانوادشونو... از دست دادن...
نفسی گرفت: منم یکی از اونا...
چان سعی کرد خونسرد بمونه اما از شدت خشم تمام بدنش می‌لرزید... دوست داشت کسی که همچین بلایی سر امگا کوچولوش و همین طور دوست عزیزش آورده رو از هستی پاک کنه... اما باز هم با این کار نمی تونست ییشینگ رو پیش سوهو برگردونه...
سوهو کسی رو از دست داده بود که به هیچ عنوان جایگیزینی براش پیدا نمیشد... ییشینگ جفت سرنوشتش بود... کسی که سرنوشت براش انتخاب کرده بود و سوهو با تمام وجود عاشقش بود...
سوهو لب هاش رو بهم فشار داد: ناراحت نباش چان...
به خاطر من یا ییشینگ غصه نخور... ما جلوتر از تو توی خط مقدم وایمیسیم و به خاطر هدفت، ازت دفاع می‌کنیم... اما وقتی افتادیم..‌. وقتی دیگه نتونستیم روی پامون وایسیم...
سرش رو بالا آورد، موهای بلندش توی هوا پرواز میکرد و چشماش می‌درخشید، لبخندی زد: دنبالمون نیا... به عقب برنگرد..‌ مایی که پشتت موندیم رو رها کن و جلو برو...
سوهو بغض کرد و جلو رفت. دستش رو جلو برد و دست زخمی و زبر چان رو توی دستاش گرفت: قول بده چان...
چان حرفی نزد و دستش رو از دست سوهو بیرون کشید. دستش رو پشت گردن سوهو حلقه کرد و آروم لب زد: پاک شده
سوهو آروم و با ملایمت زمزمه کرد: مارکم رو میگی؟
چانیول مستقیم به چشمای سوهو نگاه کرد و از ته قلب و عمیق زمزمه کرد: متاسفم...
سوهو لبخند ملیحی زد: اشکال نداره... تقصیر تو...
اما قبل از این که بتونه حرفش رو کامل کنه چانیول با شتاب گردنش رو به طرفش خودش کشید و جسم لرزون و سوهو رو میون بازوهاش جا داد...
سوهو با حس کردن آغوش گرم برادرش، نتونست احساساتش رو کنترل کنه و دستاشو دور کمر چان حلقه کرد... سرش رو روی شونه ی چان گذاشت و بلاخره بغض گلوش رو آزاد کرد...
***
چانیول نقشه رو روی میز پهن کرد و با دقت به مسیر هایی که می تونست از طریقشون به دشمن حمله کنه نگاه کرد... هنوز نمی دونست با چه استراتژی به دشمن حمله کنه که کمترین آسیب رو ببینه... بعد از مرگ ییشینگ تقریبا تیم غربی، تیم ضعیفی محسوب میشد و نمیتونست زیاد روشون حساب باز کنه... در این حال تیم شرقی هم صدمه زیادی دیده بود و تیم پشتیبانی هم تداراکاتش رو به اتمام بود... توی این وضعیت یا باید عقب نشینی میکرد و یا باید برای دشمن کمین میکرد و غافلگیرشون میکرد.
_چان
با صدای گله مند سوهو سرش رو بالا آورد. با دیدن سوهو که حالا موهاش رو بسته بود و با لباس مرتب رو به روش ایستاده بود لبخندی زد: چی شده؟
سوهو اخم کرد: من نمیخوام برگردم.
این بار چانیول چینی بین ابروهاش داد و از پشت میز بیرون اومد: این خواهش برادارنه نیست سوهو... دستور آلفاست!
سوهو لب گزید و غر زد: اما...
چانیول نذاشت حرفش رو کامل کنه و با جدیت گفت: اینجا برات خطرناکه...
مکثی کرد: نمی‌تونم بذارم اینجا بمونی
سوهو لب هاش رو روی هم فشار داد: پس من چی؟ من نمی‌تونم منتظر بشینم و اخبار رو دنبال کنم... چطوری اجازه بدم اینجا توی خط مقدم باشی...
مکث کرد و آروم تر گفت: اونم بدون من...
چانیول کلافه سرش رو تکون داد: اما و اگر روی دستور نیار... برو خونه...
سوهو با قدم های بلند به سمت چانیول رفت و شنل چان رو چنگ زد و اونو کمی پایین کشید.... با چشم هایی که خشم ازشون می‌بارید غرید: فکر کردی فقط خودت نگران می‌شی؟ می‌دونی اگه من برگردم عقب به جای اینکه یه بار بمیرم هرروز هزاربار می‌میرم؟
با ناله ادامه داد: درکم کن چان... خواهش میکنم...
چان پوف کلافه‌ایی کشید: من نمی‌تونم اجازه بدم یک امگای باردار مبارزه کنه... پس بدون این که مجبور به استفاده زور بشم خودت با پای خودت برگرد...
سوهو شوکه شنل چان رو رها کرد و با لکنت زمزمه کرد: فهـ... ـمیدی؟
چان نگاهش رو ازسوهویی که بیشتر از قبل شکننده به نظر میرسید، گرفت: تو اگه امید و انگیزه ایی برای ادامه دادن نداشتی خودتو همراه ییشینگ می کشتی...
مکثی کرد: رایحه امگا باردار چیزی نیست که بتونی از من مخفیش کنی...
سوهو لبخند عصبی روی لب هاش نشوند و چشماش رو بست. چان راست می گفت تنها چیزی که هنوز سوهو رو سرپا نگه داشته بود بچه تو شکمش بود.
چان با دیدن حال سوهو جلو رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت: حالا منو درک کن... منم میخوام از برادر و برادرزادم محافظت کنم‌‌...
سوهو اروم زمزمه کرد: بذار بمونم‌... مبارزه نمی‌کنم... همینجا می‌مونم.
چان با لبخند دستی میون موهای سوهو کشید: سوهو خیال منو راحت کن و برو... بزار بدونم جایی که هستی امنه.
سوهو این بار نتونست مخالفت کنه.‌.. می‌دونست با شرایطی که داره فقط توی دست و پاست و هیچ کمکی نمی‌تونه بکنه و جدای اون چان تصمیمش رو گرفته بود و عوض کردن تصمیمیش کار هرکسی نبود: باشه...
چان پلکی زد و روی به پسر بتای جوونی کرد و آروم گفت: ته یونگ... سوهو رو تا تیم تداراکات همراهی کن بعد بسپارش به فرمانده چن!
ته یونگ نیم نگاهی به سوهو انداخت و سرش رو تکون داد: بله آلفا.
سوهو به طرف خروجی رفت اما قبل از اینکه پاش رو بیرون بزاره صدای فریادی اون رو متوقف کرد. سوهو با تعجب نگاهی به چان انداخت و لب زد: چی شده؟
_ولم کنید... گفتم ولم کنید... لعنتیا... هیعییی.... بازوم کنده شد...
فردی با صدای جیغ مانندی فریاد می‌کشید و تند تند حرف می‌زد جوری که فهمیدن حرف هاش برای چان به طور حیرت آوری سخت بود.
با پرتاب شدن پسری داخل چادر فرماندهی، چانیول اخمی کرد و نگاهی به بتایی که کنار ورودی چادر ایستاده بود، کرد: چه خبر شده جین وو؟
قبل از اینکه بتا بتونه حرفی بزنه پسری که هنوز در حال جمع کردن تنش از روی فرش سفت زیر بدنش بود نالید: آی آی آییی... خیلی دردم گرفت نامرد...
چان ابرویی بالا انداخت و پسر بتا شروع به حرف زدن کرد: از گرگ‌های مرزیه... در حال جاسوسی گرفتیمش.
با تموم شدن حرف جین وو، جو محیط به ثانیه عوض شد. حتی سوهو هم به خاطر هاله ترسناکی که اطراف چانیول بود قدمی به عقب برداشت و با نگرانی به پسری که هنوز در حال ور رفتن با آرنج زخمیش بود نگاه کرد...
چان با عصبانیت فریاد زد: بتا!
بکهیون با شنیدن صدای بلند و همین طور جدی فرد مقابلش ناخودآگاه و غیر ارادی سرش رو بلند کرد... حسی که بعد شنیدن صداش داشت رو تا به حال تجربه نکرده بود اما نیرویی عجیبی اون رو مجبور می کرد مقابل این پسر مطیع و فرمان بردار به نظر برسه، درست نقطه مقابل شخصیتش!
بک آب دهنش رو قورت داد و آروم زمزمه کرد: بله؟
چان با همون اقتدار عجیبش که باعث میشد تن بکهیون بلرزه ادامه داد: تو جاسوس گرگ‌های مرزی‌ای؟
بکهیون با دیدن چشمایی پسر که کم کم روشن تر میشدند و رنگشون عجیب تر میشد، شوکه کمی خودش رو عقب کشید و آروم لب زد: من... من...
_جواب بده!!
با فریاد چان، بکهیون احساس کرد نه تنها ستون هایی که چادر رو نگه داشته بودند لرزید، بلکه تن آدم های اطرافش هم روی ویبره رفت؛ که البته خودش هم از این قاعده مستثنا نبود...
دهنش رو برای حرف زدن باز کرد اما صدایی از گلوش خارج نمیشد... ترس عجیبی که تو تنش احساس میکرد باعث میشد خون توی رگ هاش یخ بزنه و حتی نوک انگشتای دست و پاش رو حس نکنه...
برای بک که همیشه زبونش قبل از خودش وارد عمل میشد این موقعیت به طور دردناکی زجر آور بود...‌
_من... من...
سوهو با احساس کردن ترس پسر پا در میونی کرد: چان داری می‌ترسونیش.
چان ملایم تر اما با جدیت گفت: دخالت نکن!
سوهو با نگرانی به جو اون دو خیره شد که صدای جین وو دوباره بلند شد: آلفا... اینجا... این گردنبند فرمانده ییشینگه!
***

Mirror borderWhere stories live. Discover now