سهون با عصبانیت مشت محکمی به دیواره ی کجاوه زد که صدای خورد شدن چوب ها توی اون فضای برفی پیچید. صدای نفس نفس زدناش کاملا نشون میداد اگر میتونست توی این موقعیت چانیول رو ببیینه، گوشت لای پاش رومیکند خوراک سگ ها میکرد!
سوهو نفس عمیقی کشید و سعی کرد با لحن ملایمش سهون رو به ارامش دعوت کنه: فکر نمیکنم این نقشه چانیول با...
سهون خیلی سریع به طرف سوهو برگشت و ابروهاش رو توی هم کرد. تمام صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و حرارت طوری از بدنش بیرون میزد که حتی دونه های برف بعد فرود اومدنشون روی صورت سهون اب میشدند.
- پس فکر کردی پسر من میتونه همچین نقشه ایی بکشه؟ فکر میکنی بکهیون ساده من که هیچی از این دنیا نمیدونه میتونه؟
مشت بعدی که به کجاوه زد کاملا اون رو نابود کرد وباعث شد سوهو از صدای بلندش چشماش رو ببنده... میتونست سهون رو درک کنه اما چانیول هم دلیلی برای این کار نداشت.
سهون دندون هاش روروی هم سایید و درحالی که با قدم های بلند خودش رو به دروازه میرسوند فریاد زد: اون توله سگ از همون اول چشمش به پسر من بود!
سوهو نگران سهون رودنبال کرد. توی دلش دعا میکرد یک اتفاقی بیوفته و جلوی رفتن سهون رو بگیره چون اگه سهون با این حال می رفت مطمینا از برادرش فقط استخون باقی می موند.
صدای قدم های محکم سهون روی برف و قدم های هراسون سوهو تنها صدایی بود که شنیده میشد و این بیشتر اعصاب سهون رو به هم می ریخت چون احساس میکرد یه چیزی اینجا درست نیست... احساس دلشوره ی بدی داشت و این بیشتر سلول های عصبیش روقلقلک میداد.
با نزدیک شدن به دروازه ی خاموش سهون نگاهش روچرخوند و با ندیدن کسی چشم گرد کرد: چرا کسی اینجا نیست؟
دوتا لگد به دروازه ی اهنی زد: کی اینو روشن میکنه؟ زود خودش نشون بده تا خودم پیداش نکردم
سوهو خودش رو به سهون رسوند و مثل اون با چشم دنبال مراقب دروازه گشت اما وقتی کسی رو ندید نفس عمیقی کشید و به سمت سهون چرخید. صورت درهم رفته اش وصدای فریاد های بلندش کمی میترسوندش اما چاره ایی نبود پس فقط اروم زمزمه کرد: احتمالا چانیول به خاطرامنیت دروازه های انتقال رو غیرفعال کرده
سهون غرشی کرد: چانیول وامنیتش باهم دیگه ...
نفسش رو فوت کرده و سعی کرد به خودش مسلط باسه اما فقط تصور این که بکهیون الان با اون توله سگ تنهاست، دوباره ارامشش روبهم می ریخت و سلول های عصبیش رو تحریک میکرد.
نیم نگاهی به سوهو انداخت و لب زد: من میرم دنبال بکهیون، تو اینجا جات امنه نه؟سوهو دهانش رو برای گفتن چیزی باز کرد اما خیلی سریع نگاه گرفت و به زمین نگاه کرد. می دونست بکهیون برای سهون خیلی عزیزه پس نمی تونست خودخواهی کنه و جلوش رو برای رفتن بگیره: اره خانوادم اینجان، زیاد از اینجا فاصله ندارن
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...