دوم درباره ی زمان فیک... گفت و گویی که چان بک داشتن تو اتاقشون مال شب قبل این مهمونی و اون پارت ویکوک که ته چان رو بغل کرد و چان سخنرانی کرد مالهمین روز مهمونی. در واقع این پارت ادامه اون پارت ویکوک 😬😑****
بکهیون مقابل آیینه ایستاد و به چهرهی خودش خیره شد. اولین باری بود که لباس های این دنیا رو می پوشید، برای همین براش تازگی داشت. لباس بلند شیری رنگی که تا مچ باش بود و طرح های خیلی ریز نقرهلایی رنگی روش هک شده بود. کمربند سورمهایی رنگی که خیلی شل دور کمرش بسته شده بود و در آخر شنل سورمهایی که رگه های نقرهایی توش به چشم میخورد.
موهای قهوهایی رنگش رو کمی به طرف راست شونه کرده بود و چند لاخ کوچیکش رو روی پیشانیش ریخته بود.با اینکه به نظرش یکم عجیب شده بود اما اون لباس ها به طور شگفت انگیزی توی تنش نشسته بودن و باعث میشدن بکهیون مقابل آیینه چند بار بچرخه تا بتونه تمام زوایای لباس رو ببینه.
- می بینم کیوتی خیلی از این لباس خوشش اومده.
جیسو درحالی که کنار در ایستاده بود و بادبزنش رو زیرچانه اش گذاشته بود گفت و لبخند زد. دیدن اون بچهی هیجان زده واقعا لذت بخش بود.
- به سلیقه ام زیاد نزدیک نیست ولی بهم میاد
جیسو ابرویی بالا انداخت و به طرف بکهیون قدم برداشت. بادبزنش رو روی صندلی کنار بک گذاشت و بعد به آرومی بند های شنلی که خیلی محکم بسته شده بود رو باز کرد.
- تو مهمونی نباید خیلی محکم ببندیشون..
گرهی شلی به بند ها داد و درحالی که به بکهیون لبخند میزد ادامه داد:
- همینطور یمی از بند ها باید بلندتر از اون یکی باشه...
بک دوباره خودش رو توی آیینه نگاه کرد و اروم زمزمه کرد:
- ممنونم
قبل از اینکه جیسو چیزی بگه صدای چانیولی که هنوز وارد اتاق نشده بود به گوششون رسید.
- هیون، آمادهایی؟
بک دهان باز کرد تا جواب بده اما همون لحظه چانیول وارد اتاق شد. با دیدن بکهیونی که حالا ظاهر متفاوتی داشت لحظهایی مکث کرد و مات و مبهوت به بک خیره شد. همیشه اون رو با لباس های عجیب غریب دیده بود و حالا دیدن اون تو لباسی که خودش برای اون انتخاب کرده بود، حس دیگه ایی داشت.
- من تنهاتون میزارم... زیاد دیر نکنید!
جیسو زمزمه کرد و در اخری که با چشم های شیطونی به بکی که تمام صورتش از خجالت سرخ شده بود، چشمکی زد و در اتاق رو بست.
با صدای بستن در، چانیول به خودش اومد. چند قدم فاصلهی بینشون رو با سرعت زیادی طی کرد و دستش رو زیر چانهی بکهیون گذاشت و آروم لمسش کرد. کمی سرش رو به سمتش بالا برد و صورتش به گردنش نزدیک کرد. بوسهایی زیر ترقوه اش زد و اروم اون ناحیه رو لیسید. زبونش رو بی قرار روی پوست برهنه اش حرکت می داد و اون رو به خودش فشار می داد.
- چان...
چانیول اما مشغول بود. توی این چند مدت خیلی جلوی خودش رو گرفته بود و حالا دیدن اون توی این لباس و این چهرهی متفاوت باعث شده بود حس سرکشش بیشتر از پیش بهش فشار بیاره....
با نوازش موهاش توسط دستای بکهیون لبخندی زد و سرش رو بالا تر برد. گلوی بکهیون رو بوسید و دوباره پایین تر اومد. حقیقتا دوست داشت دست بندازه و لباس رو پاره کنه اما چون نمی تونست فقط کمی یقهی لباس رو پایین تر کشید و جایی که کمتر توی دید بود رو مکید.
ناله از سر نارضایتی بک بلند شد اما چان اهمیتی نداد. با بوسه سبکی کارش رو تموم کرد و زمانی که سرش رو بالا اورد با دو چشم ناراضی مواجهه شد.ناخوادگاه ریز خندند و با شصتش زیر چشم بکهیون رو نوازش کرد که با بسته شدنشون بوسهایی هم روی اون نشوند.
- یقهی این لباس بازه، اون دیده میشه!
چانیول شنل بک رو مرتب کرد و اروم زمزمه کرد:
- اینکارو کردم که دیده بشه.
با دست یقهی لباس رو کمی بالاتر کشید و ناراضی لب زد:
- فکر نمیکردم اینقدر یقه اش باز باشه، نظرت چیه عوضش کنی؟
بک چشم غرهی تیزی بهش رفت و اون رو از مقابلش کنار زد:
- چهار ساعت لباس نپوشیدم که عوضش کنم، زود باش بیا بریم تا جیسو نیومده...
چانیول لبخندی زد. میتونست ناراحتی بک رو توی چشماش ببینه. قرار بود امروز نقشه رو اجرا کنن و دور از ذهن نبود که اون جوجه کپچولو مود خوبی نداشته باشه.
با خارج شد بک، چان به خودش اومد و قدم تند کرد. بدون اینکه بک رو متوجه خودش کنه خیلی اروم کنارش ایستاد و دستاش رو میون اون دست کوچیک نرم قفل کرد. فشاری به اون ها داد و با لبخند به چشم های پر از استرس بک نگاه کرد. و با صدای گرمی لب زد:
- نگران نباش
بک جوابی نداد. چطور میتونست نگران نباشه. چطور میتونست ببینه اون داره سر جونش ریسک میکنه و نگران نباشه؟!
چان متوجه حالش شد بنابراین حرف دیگهایی نزد. در سکوت تا در اصلی سالن مهمونی کنارش قدم برداشت و دستش رو توی دستش فشرد و نوازش کرد.
بت رسیدن به در اصلی، چان نگاهی به بکهیون انداخت و ایستاد. نگاه متعجب بک که روی صورتش نشست. چانیول خیلی ناگهانی روی زمین زانو زد و دست بکهیون رو به لبش نزدیک کرد و آروم بوسید.
- قبل از اینکه بریم تو باید چیزی رو بهت بگم.
بکهیون منتظر و با تعجب به چانیول که دستش رو رها نمیکرد و زانو زده بود نگاه کرد که چان لبخندی زد و ادامه داد:
- لباسی که پوشیدی، متعلق به معشوقه های سلطنتیه، نمیتونستم لباسی که لایق توعه رو بهت بدم، اما لطفا اینو قبول کن، بزار با خیال راحت اون مایع عجیب غریب رو بخورم.
بوسهی دیگه ایی رو دستش زد و با مهربونی گفت:
- بعد از اینکه بیدار شدم، تو جفتم میشی و لونای این سرزمین...
***
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...