[پارت سی و نهم]

848 259 121
                                    

کیونگ زیر چشمی به کای نگاه کرد. ابروهای مشکی رنگش توی هم گره خورده بود و نگاهش کاملا رو به جلو بود. بعد از اینکه بهش گفته بود اون توی قصر الفا گیونگ یانگ زندگی میکنه ونامزد پسرشِ کای دیگه حرفی نزده بود و همین کیونگ رو معذب میکرد.

صورتش نزدیک صورت کای بود و دست های کای محکم دور تنش پیچیده شده بود برای همین نمی تونست زیاد تکون بخوره و فقط مجبور بود به سینه کای خیره بشه و هراز چندگاهی زیرچشمی خط فک کای رودید بزنه اما این فقط چند ثانیه طول میکشید و بعد از اون با گونه هایی که کمی قرمز شده بود دوباره به سینه کای نگاه میکرد.

به خاطر اینکه با ادم های زیادی حرف نزده بود، صحبت کردن براش خیلی سخت بود و هربار که سعی میکرد سوالی از کای بپرسه یا حرفی بزنه، خیلی سریع منصرف میشد و فقط دستش رو مشت میکرد و لب هاش رو به هم فشار می داد.

با نزدیک تر شدنشون به قصر، کیونگ ناگهان تکونی خورد که باعث شد برای لحظه ایی تعادل کای به هم بخوره اما خیلی سریع شاخه باریک درختی رو گرفت و با استفاده از اون روی شاخه قطور ایستاد. نگاه پر از سوالش رو به کیونگ که خجالت زده سرش رو تو سینه اش پنهان کرده بود انداخت و لب زد:

- چیزی شده؟

کیونگ از نگاه مستقیم بهش فرار کرد واهسته زمزمه کرد:

- از اینجا به بعد رو خودم میرم

کای که فکر میکرد کیونگ از چیزی ترسیده با شنیدن این حرف دوباره کیونگ رو محکم گرفت و با لحنی که کیونگ نمیتونست بعدش حرفی بزنه گفت:

- میبرمت

کیونگ لب گزید:

- اما اون ها نمیزارن وارد قصر بشی!

کای نگاهی به کیونگ انداخت. با اینکه هیچ حسی توی صورتش نبود اما نگاهش گرمای عجیبی داشت طوری که کیونگ برای ثانیه مجذوب نگاهش شد. نگاه گرم قهوه ایی رنگش اونقدر عمیق بود که کیونگ حس کرد هیچ لبخندی نمیتونه حسی که از این چشما گرفته رو داشته باشه...

- قرار نیست از در اصلی ببرمت

کیونگ با لحن متعجبی پرسید:

- پس از کجا...

کای کیونگ رو روی شاخه درخت گذاشت و شونه هاش رو محکم گرفت. کیونگ پشتش به کای بود اما نفس های گرم کای رو کنار گوشش حس میکرد. مشخص بود که کای کمی خم شده تا هم قد اون بشه...

- بهم بگو بالکن اتاقته کدومه

کیونگ اب دهانش رو قورت داد ودست راستش رو بالا اورد کمی چرخیدو بعد با دیدن بالکن اتاقش، به اون اشاره کرد و اروم گفت:

- اون

کای سر تکون داد و اروم دست چپش رو روی چشمای کیونگ گذاشت. با تاریک شدن اطرافش برای لحظه ایی احساسی شبیه تعلیق توی یک قضا بی جاذبه رو حس کرد وزمانی که دست کای از مقابل چشم هاش کنار رفت، خودش رو دقیقا توی بالکن اتاقش دید.

Mirror borderDonde viven las historias. Descúbrelo ahora