کای ویولن رو توی دستش گرفت و به درخت تکیه زد. با اینکه پسر بهش گفته بود سه روز دیگه هم روملاقات میکنن اما حتی بعد دو هفته هم خبری ازش نشد. نمی دونست کجا باید پیداش کنه و این نگرانش میکردو کمی هم میترسوندش... فکر اینکه ممکنه دیگه هیچ وقت نبینتش، قلبش رو ازار می داد.
بی اراده ویولن رو روی شونه اش گذاشت و ارشه رو بالا اورد. وقتی توی دنیای انسان ها بود فقط به کتاب ها و موسیقی علاقه نشون می داد برای همین به بیشتر ساز ها مسلط بود. ارشه رو که روی سیم ها کشید ناخوادگاه چشماش بسته شد. روحش دوباره توی موسیقی غرق شد اما با شنیدن صدای آشنایی به ناگاه و پر شتاب چشماش رو باز کرد.
دستی که ارشه توش بود پایین افتاد و مردمک چشماش برای پیدا کردن کسی که منتظرش بود لرزید. با شنیدن صدای بلندش که کمی هم خشم اگین بود. بی درنگ ویولن رو روی زمین گذاشت و با سرعت توی سایه درخت پنهان شد.
وقتی توی سایه غرق میشد می تونست کیلومتر ها دور تر رو با استفاده از سایه ها ببینه و به خاطر همین توانایی بود که می تونست حتی ازدور هم مراقب سهون و بکهیون هم باشه...
با دیدن کیونگ که با ابرو های در هم کشیده و لباس بلند سفید رنگی توی جنگل می دوید تمرکزش رو بیشتر کرد و بلاخره سه گرگ خاکستری که دنبالش بودند رو تشخیص داد.
فاصله اش با کیونگ زیاد نبود برای همین خیلی سریع خودش رو به اون رسوند اما قبل از اینکه از سایه ها ببرون بیاد صدای کیونگ باعث توقفش شد: نمیخوام ... نمیخوام باهاتون بیام
- این دستور آلفاست، امگای سلطنتی!
کیونگ با شنیدن دستور الفا دندون هاشو روی هم فشار دادو دستاش رو مشت کرد. دوست نداشت دوباره به اون قصر مسخره برگرده... اون قصر براش حکم یک زندان رو داشت و همیشه بال و پرش رو برای بیرون رفتن و دیدن دنیایی که هیچ وقت ندیده بود و ارزوش روداشت، می چید.
با نزدیک شدن سه گرگ خاسکتری بدنش بی اختیار لرزید.حداقل باید ویولنش رو پس می گرفت. با اینکه بلد نبود باهاش کارکنه اما اون تنهاچیزی بود که ارومش میکرد.
- فقط ده دقیقه...ده دقیقه من رو تنها بزارین بعد خودم بر میگردم
جو هیوک نامطمین نگاهش کرد.خوب می دونست
سابقه ی خوبی پیش مورد اعتماد ترین فرمانده الفا نداره اما چاره ی دیگه ایی نداشت باید تا آخر تلاشش رو میکرد.تمام لحظاتی که جو هیوک فکر میکرد کیونک بی قرار لب میگزید و پاهاشو به زمین فشار می داد. می دونست احتمال اینکه قبول کنه کمه برای همین قلبش پر استرس می کوبید جوری که انگار هر لحظه میخواد خودش رو بیرون بندازه...
- نه امگای سلطنتی نمیتونم همچین اجازهایی بهتون بدم
با شنیدن این حرف کیونگ سرش رو پایین انداخت. حالا دوباره باید برمیگشت. اون هم بدون برگردوندن ویولن و دیدن پسری که توی این دو هفته تمام ذهنش رو مشغول کرده بود.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...