چانیول نیم نگاهی به بکهیون کنجکاوی که با ذوق زدگی خاصی به جونگین و جیسو خیره بود انداخت و نفسش رو بیرون داد. می تونست از همین الان میتونست بکهیون فضول رو ببینه که دنبال جونگین راه میوفته و ازش درباره جیسو و رابطشون میپرسه...
با خستگی دستی به پیشانیش کشید. این چند روز واقعا زیادی از خودش کار کشیده بود اما بهتر از هرکس دیگه ایی می دونست وقتی برای استراحت نداره... اون باید طبق نقشه اش پیش می رفت و برای اینکه همه چیزطبق خواسته اش پیش بره نیاز بود به سختی کار کنه حتی اگه این به معنای دو ساعت خوابیدن در شبانه روز بود.
جیسو نیم نگاهی به چان انداخت و بعد با لبخند به جونگین نگاه کرد: بعدا باهم صحبت میکنیم
جونگین سر تکان داد و برای چانیول سری تکان داد و همرا بکهیونی که مثل یک دم پشت سرش راه افتاده بود از اتاق خارج شد. می تونست نگاه مشتاقش رو حس کنه و همین باعث میشد ناخوادگاه لبخند بزنه...
- چی میخوای بپرسی، بکهیون؟
بکهیون باانگشتای دستش بازی کرد و بعد درحالی که سرش کمی پایین بود چشماشو به سمت بالا کشید و با همون نگاه کیوتش که هرکسی رو ناخوادگاه دعوت به کشیدن لپش میکرد، به جونگین خیره شد.
جونگین فقط لبخندی زد و به سمت دیگه ایی چرخید تا دستی که بی اراده میخواست بک رو لمس کنه رو مهار کنه: اون واقعا خواهر مادرم، قبلا هم گفتم مادرم یک جادگر بوده اما من هیچ جادویی ندارم
بکهیون وا رفته چشماش رو به حالت اول برگردوند و لب هاش رو برچید: پس نمیتونی جادو کنی! فکر کردم به عنوان خواهر زاده پادشاه جادوگرا خیلی قوی باشی
جونگین دهانش برای حرف زدن باز کرد که ناگهان بکهیون با هراس به دستش نگاه کرد و با جیغ بلندی گفت: دستبندم نیست...
جونگین با دیدن نگرانی داخل چشم های بکهیون،بی اراده با نگرانی به بکهیون نگاه کردو صورتش رو قاب گرفت: اروم باش بک، شاید توی اتاق چانیول
بکهیون لب هاش رو به هم فشار داد از فشاری ناگهانی که حس کرده بود کم شده بود برای همین لبخند پر استرسی زد و دست های جونگین رو کنار زد: راست میگی، تو برو من میرم دنبالش بگردم
و قبل از اینکه فرصتی به جونگین بده ازجلوی چشم هاش دور شد. اون دستبند تنها چیزی بود که میتونست باهاش برادرش رو پیدا کنه به علاوه اون تنها یادگاری از مادرش بود ... نمی تونست همچین چیزی رو از دست بده!
با رسیدن به اتاق چانیول نفسی گرفت و دستش رو روی دستگیره در گذاشت اما با شنیدن صدای جیسو ناخوادگاه دستش رو از روی دستگیره در برداشت و خلاف خواسته عقلش پشت در فالگوش ایستاد.
- میخوای یه دیوار بکشم که صدا بیرون نره؟
+ لازم نیست هیچکس از اینجا رد نمیشه
- خب نمیخوای بگی توی اون مغز خالیت چی میگذره؟
صدای نفس عمیق چانیول رو شنید و همین باعث شد قلبش با شدت بکوبه، نمیدونست چرا اما حس میکرد قرار نیست چیز خوبی بشنوه...
- یه نقشه دارم که بدون تو عملی نمیشه
صدایی از جیسو شنیده نشد و به جاش صدای راه رفتن به گوشش رسید. با این فکر که متوجه فالگوش ایستادنش شدن کمی از در فاصله گرفت اما با صدای چانیول دوباره سرش رو به در چسبوند
+ میخوام از گنجینه گرگینه ها استفاده کنم!
بکهیون ابرو بالا پروند و بلافاصله صدای بلند جیسو تنش رو لرزوند: دیوونه شدی؟ میدونی چقدر خطرناکه؟ ممکن جونت رو از دست بدی! بعدشم فکر کردی تا اون خرگوش نگهبان رو داری میتونی همچین گهی بخوری؟
بکهیون نبض زدن گوش هاش رو میشنید و دستاش رو از شدت فشار مشت کرد. نمی دونست اون چانیول کله خر دقیقا می خواد چیکار کنه اما همین واکنش نشون میداد اون واقعا یه جانی روانیه که میخواد بقیه رو دق بده!
+ برای همین که میخوام سوهو رو از اینجا دور کنم... برنامه ی سفرش رو برای رفتن به شمال چیدم...
-شمال؟
+ اره... اونجا تنها جایی که با کشورجادو مرز داریم... علاوه بر اون شیومین هم هست و مهم تر از اون خاندان پارک اونجا هستن... مهم نیست چندتا بلاد بستر اونجا باشن با این سپر های دفاعی امکان نداره بتونن به سوهو آسیب بزنن
مکثی بین حرف هاش افتاد و بعد با صدای آروم تری گفت: سهونم هست... تا وقتی اون باشه خیالم راحت
بکهیون دندون هاش رو به هم فشار داد پس این دلیل چانیول برای فرستادن سوهو بود. چشم هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره چون هر آن ممکن بود در رو باز کنه و تک تک موهای چان رو از ریشه جدا کنه!
- خب بقیه نقشه ات چیه؟
+ وقتی سوهو از اینجا رفت... نیرو های اعزامی خاندان ها به پایتخت میرسه... افراد مهم هر خاندان اینجا جمع میشن... اون موقع من از گنجینه استفاده میکنم و احتمالا دو هفته توی تب می سوزم... و اون موقع اس که خبر بیماری ناگهانی من همه جا میپیچه... اون زمان زمان حساسی تو و چن باید اون زمان کسی که میره تا خبر رو به گیونگ یانگ برسونه رو شناسایی کنید.
- فقط شناسایی کنیم؟ نکشیمش؟
بکهیون صدای نیشخند چانیول رو شنید: میخوام خبر به گیونگ یانگ برسه... مطمئنم بعد شنیدن خبر بدون هیچ برنامه ریزی مناسبی به پایتخت میاد...
- اما این ریسکه! از کجا میدونی زنده میمونی یا حتی تا اون زمان به هوش میای؟
+ میدونم... اما این یک قماره و من همه چیزم رو پای این قمار میزارم! یک بار برای همیشه تمومش میکنم مهم نیست به چه قیمتی اما زنده میمونم و اون عوضی رو میکشم!
- خب اگه برادرت خبر بیماریتو بفهمه چی؟
+ چن تمام مرز های داخلی رو میبنده هیچ خبری به سوهو نمیرسه!
- خدای من باورم نمیشه چان... این جنون امیزترین نقشه ایی که تا به حال شنیدم اما اگه همه چیز درست پیشه بره...
مکثی کرد: تو برنده این بازی میشی!***
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...