سهون نگاه جدیش رو به چانیولی که حالا نیم خیز بود و با چشم های ریز شده به اون نگاه میکرد دوخت و خیلی اروم کروات دور گردنش رو شل کرد: گفتم کی جرات کرده به پسر من دست بزنه؟
چانیول نیم نگاهی به بکهیون که شادی از توی چشماش کاملا مشخص بود انداخت و اهسته ایستاد. پسری که مقابلش بود لباسای عجیبی به تن داشت اما جدیت و تکبر از تک تک حرکاتش مشخص بود. ابروهای تیز و مشکی پسر که کمی بهم گره خورده بود و چشمای مشکیش که شبیه یک گرگ در حال شکار به طرف مقابلش نگاه میکرد، حس خوبی به چان نمی داد. علاوه بر اون هاله عجیبی که ازش ساطع میشد، فرمونشم به شدت قوی بود. طوری که حتی چان هم برای لحظه ای نتونست تکون بخوره و این شاید کمی چانیول رو میترسوند.
سهون نیشخندی به چهره ی بهت زده ی چان زد و با قدم ها بلند خودش رو به بکهیون رسوند. دستاش داخل جیبش فرو کرد و از بالا نگاهی به بکهیونی که سرش رو بالا اورده بود تا اون رو ببینه انداخت و با لحن تاسف اوری لب زد: کای...
بکهیون با شنیدن اسم کای، مثل کسی که زیرش ترقه انداختن از جاش بلند شد و دستاش رو مثل فرفره جلوی صورت سهون تکون داد: نه نه استاد لازم نیست، من حالم خوبه میتونیم بریم
چانیول با شنیدن این حرف بک، بلاخره به خودش اومد. باور نمیکرد به خاطر اون نیشخند عجیب روی لب پسر و اون فرمون عجیب غریب که رایحه خاصی داشت اینطور خشک شده باشه: کی گفته میتونید اینجارو ترک کنید؟
سهون نفس عمیقی کشید و این بار نگاه دقیقی به پسر جوونی که مقابلش ایستاده بود، کرد. موهای براق مشکی رنگ و رگه های طلایی چشماش نشون میداد که اون یک الفای سلطنتی... هرچند که با مقدار کم فرمونش هم میشد اینو حدس زد.
سهون با حس فرمون های چان که هر لحظه قوی تر میشد پوزخند مختص به خودش رو روی لبش نشوند و برای تاثیر بیشتر کمی سرش رو کج کرد که موهای لختش هم همراه سرش به طرف دیگه ایی ریختند: من! من همه چیزو تایین میکنم!
چان لبش رو گزید، صدا و لحن فرد رو به روش به طور شگفت انگیزی اعصابش رو بهم می ریخت. غرور لابه لای تمام حروفی که به کار می برد پیدا بود و حتی نگاهشم پر از خودبرتر بینی بود، اون انگار طوری خلق شده بود که قدرتش رو به رخ همه بکشه!
چان اما، نیشخندی روی لبش نشوند و این بار اون هم با تکبر همیشگیش به سهون نگاه کرد و الفای سلطنتی بودنش رو به رخ کشید: و فکر میکنی همچین قدرتی رو داری؟
سهون چند بار پلک زد و بعد ناگهان ابروهاش رو به سمت پایین کشید و نگاه تیزش رو به چان دوخت: میخوای بهت نشونش بدم؟
بکهیون با حس عصبانیت استادش، ترسیده دستش رو دور کمرش حلقه کرد: استاد اوه!
سهون با حس دست های نرم بکهیون که خیلی اروم دور کمرش می پیچید و صدای نگرانش، نگاهش رو به اون چشم هایی که مردمک هاش میلرزید انداخت. انعکاس چهره ی خودش توی چشم های براق بکهیون باعث شد نفسش رو به ارومی بیرون بده و با دست به چان اشاره کن: فعلا وقت ندارم باهات مبارزه کنم سگ کوچولو.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...