کیونگ هیچ وقت فرومونی از خودش ازاد نکرده بود، هیچ وقت تلاش نکرده بود از کسی محافظت کنه و هیچ وقت مقابل کسی نایستاده بود تا اعتراض کنه. این اولین بارش بود که این احساسات رو حس میکرد. و دقیقا چه کسی باوز میکرد میل به محافظت از کسی میتونه ادمی رو قوی تر از خود قدیمیش کنه؟
- اوه باورم نمیشه، اون واقعا ابیه.
گرگی که جلوتر از بقیه ایستاده بود زمزمه کرد و به کیونگ خیره شد اما بقیهی گرگ ها اونقدری محو کیونگ شده بودند که حتی متوجهی جملهی اون گرگ نشدند تا اون رو تایید کنند.
کیونگ نیم نگاهی به چهرهی درهم کای انداخت و بلافاصله خرخری کرد. قدمی به سمت جلو برداشت که هر پنج گرگ با حرکتش به سمت عقب رفتند. هالهایی که کیونگ از خودش ساطع میکرد ناخوادگاه اون هارو مطیع و بی اختیار میکرد انگار که به طور غریزی میدونستند فردی که روبهروشون ایستاده چقدر ازشون قوی تره.
- هراتفاقی افتاد نباید فرار کنید فهمیدید؟ الفا سونگ...
اما قبل از اینکه جملهاش رو تموم کنه، کیونگ غرش خشمناکی کرد و فرومون قوی رو ازاد کرد. فرومونش تهدید امیز بود و اون هارو تهدید میکرد اگر ذرهایی بخوان به کارشون ادامه بدن کیونگ اون هارو بدون درنگ میکشه.
کیونگ وقتی مقاومت اون هارو دید شروع به ازاد کردن فرومون بیشتری کرد و برای تاثیر گذاری بیشتر, بهشون نزدیک تر شد. به حدی که فاصله اش با نفر جلویی فقط به اندازه یک دست بود. کمی به چشمای ترسیدهاش خیره شد و بعد از اینکه پاهای لرزونش رو دید نفس عمیقی کشید و محکم بیرون داد.
مرد با نفس قوی کیونگ مثل یک گربهی بی تعادل زمین خورد و بعد از اینکه چشمای ابی رنگ کیونگ رو نزدیک صورتش دید ناخن های دستش رو توی خاک فرو کرد و با ترس عقب پرید. نفس های تندش نشون میداد فرومون ها کاملا تاثیرش رو گذاشته و اون دیگه نمیتونه مقاومت کنه.
- عقب نشینی، همهاتون فرار کنید.
بلافاصله بعد گفتن این جمله، هر پنج گرگ با عجله شروع به دویدن کرد و با سرعت اون مکان رو ترک کردن. کیونگ وقتی مطمئن شد هر پنج نفرشون دور شدن نفسش رو بیرون داد و بعد با یادآوری کای به شکل انسانیش تغییر شکل داد.
با نگرانی به سمت کای رفت و کنارش نشست. کای دیگه خونریزی نداشت اما رنگ پریدهی صورتش و چشمای بدون درخشش نشون میداد که حال خوبی نداره. لب هاش کمی میلرزید و موهاش به پیشونیش چسبیده بودن.
- کای، من... من... نمیدونم... چیکار..کنم بهم بگو...
با نگرانی دستاش رو توی هوا تکون داد و اشفته به کای نگاه کرد. اونقدری ترسیده بود که حتی درمورد دست زدن به بدن کای هم تردید داشت. میترسید حتی با لمسش هم دردش رو بیشتر کنه.
ESTÁS LEYENDO
Mirror border
Fanficهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...