ناخوادگاه دستای سوهو شل شد. نمی دونست چی بگه و ناخوادگاه و غیر ارادی سوالی که توی ذهنش پرسه میزد رو به زبون آورد:
- تو بچه داشتی؟
سهون جوابی نداد. مردمک های چشماش دو دو میزد و لب هاش می لرزیدن. نگاهش فقط به اون خونه چوبی بود و نگاه ازش بر نمی داشت. نمی تونست حرفی بزنه. بعد از سال ها احساس میکرد حجم خیلی بزرگی توی گلوش گیر کرده و نمیزاره حتی یک کلمه از دهانش خارج بشه.
قدمی که به سمت جلو برداشت کاملا غیرارادی بود. نیروی عجیبی اون رو به سمت اون خونه می کشوند و اون هم بدون لحظهایی درنگ تسلیمش شد و به سمت اون خونه قدم برداشت. سوهو هم با دیدن حال دگرگون شدهی سهون خیلی آروم دنبالش قدم برداشت.
با رسیدن به اون خونهی چوبی که خیلی ماهرانه ساخته شده بود، سهون دست دراز کرد و اروم در خونه رو باز کرد. صدای غیژ دری که انگار گیر کرده بود باعث شد سوهو گوشاش رو بگیره اما سهون با یک حرکت در رو به سمت خودش کشید و اون رو باز کرد.
میز ناهارخوری که وسط خونه بود اولین چیزی بود که توجه هرکسی رو جلب میکرد. دو صندلی با سایز متوسط و یک صندلی بچه نشون میداد خونه برای سه نفر ساخته شده. پله های چوبی کوچیک گوشهی خونهی برای رسیدن به طبقهی بالا جلوهی خاصی به اون خونه داده بود و فضا رو صمیمانه تر کرده بود.
با اینکه سوهو تمام خونه رو نگاه میکرد اما نگاه سهون شبیه یک ادم هیپنوتیزم شده فقط به طبقه بالا بود و در آخرم دستش رو به نرده های چوبی گرفت و از پله ها بالا رفت. هر بار که سهون پاش رو روی یک پله میزاشت صدای غژ غژ شنیده میشد و میشد فهمید که چوب ها تا حدی پوسیدن.
با باز شدن در اتاق بالا توسط سهون، سهون کنجکاوانه خودش رو به سهون رسوند اما با دیدن گهوارهی وسط اتاق و تخت کوچیکی که کنار دیوار بود احساس کرد قلبش برای لحظهایی فشرده شد. ناخوادگاه دستش رو روی شکمش گذاشت و لمسش کرد.
- سهون
اسمش رو با لحن آرومی به زبون اورد تا ببینه مرد کنارش میتونه نفس بکشه یانه چون نزدیک یک دقیقه بود که سهون حتی پلک هم نمیزد. انگار همین طور خیره به اون گهواره خشکش زده بود.
- این اتاق... مال اون بود...
با شنیدن صدا سهون نفسش رو با آرامش بیرون داد و حرفی نزد. این زمان نمی تونست چیزی بگه ترجیح میداد فقط گوش کنه...
- سه ماه بود که توی شکم پدرش بود و من تصمیم گرفتم اینجارو بسازم
مکثی کرد و به سمت گهواره رفت. دستی به چوبش کشید و ادامه داد:
- اون زمان میرور فقط جنگ بود بنابراین این مکان رو انتخاب کردم تا توی آسایش بزرگ بشه...
نفسی گرفت و دستش رو محکم به صورتش کشید، با انگشتای دستش چشماش رو پوشوند و با شصتش شقیهاش رو فشرد. انگار داشت جلوی ریزش اشکاش رو میگرفت.
- خوشحال بودم. نمدونم چطور حسم رو توصیف کنم. حس اینکه قراره یه چیز کوچولو بدنیا بیاد که از پوست و خون خودمه و منو بابا صدا کنه باعث میشد شب و روز خوشحال باشم. آروم قرار نداشتم میخواستم زودتر ببنمش...
هر کلمهی که از دهانش بیرون میاومد با لحن محکمی ادا میشد. هیچ لرزی توی صداش نبود اما دستش رو از جلوی چشماش بر نمی داشت.
- دوستش داشتم و حسش میکردم. میخواستم یک دختر شبیه پدرش داشته باشم اما دوست بلادمسترم بهم گفت اون یک پسره... یک پسر که میخواست شبیه من بشه...
این بار پشت به سوهو ایستاد و کنار تخت از پنجره دایره شکل به بیرون خیره شد.
- اما هیچ وقت نیومد. هیچ وقت ندیدمش... نتونستم بغلش کنم. نتونستم صداش رو بشنوم. نتونستم به چشماش نگاه کنم. نتونستم صدای خندهاش رو بشنوم.
مکثی کرد
- و تمام این سال ها حسرت خوردم. حسرت دیدنش رو...
سهونی که مقابلش بود هنوز هم قوی و محکم به نطر می رسید. اما سوهو می تونست روح تکه تکه شدهاشو حس کنه... می تونست درکش کنه... تمام حرفایی که میزد رو می تونست درک کنه... حتی فکر اینکه این بچه رو از دست بده دردناک بود و اون مرد قوی این درد رو تجربه کرده بود.
با تردید قدمی برداشت. با سه قدم کنار سهون ایستاد و دستش رو گرفت. سهون بدون اینکه برگرده لرزی کرد. انتظار این واکنش رو از سوهو نداشت اما وقتی فشار و گرمای دست سوهو رو حس کرد احساس کرد میتونه دوباره نفس بکشه...
- ممنون که به حرفام...
جملهاش کامل نشده بود که سوهو خیلی غیر منتظره گردن سوهو رو گرفت و سرش روروی شانهاش گذاشت.
- اشکالی نداره سهون، مشخص هنوز خودت رو مقصر مرگشون میدونی اما من میدونم تو هرکاری از دستت برمیومده براشون انجام دادی، میدونم حسرت بزرگی رو توی دلت داری اما...
مکثی کرد و چشماش رو بست، انگار این حرف هارو فقط خطاب به سهون نمیزد:
- هنوز باید زندگی کنی و زندگی کردن با این حسرت ها اسون نیست. خودت رو ببخش سهون... مطمئنم امگات و پسرتم نمیخوان تو سختی بکشی...
با حس خیس شدن شونهاش دستش رو پشت کمر سهون گذاشت و آروم نوازشش کرد. انگار توی اون لحظه سهون شبیه یک پسربچهایی شده بود که زمین خورده و نیاز داره والدینش نوازشش کنن...
- ممنونم
سوهو لبخند محوی زد و با صدای مهربونی که به ندرت برای افراد غریبه ازش استفاده میکرد زمزمه کرد:
- خواهش میکنم
****
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...