با صدای جین وو سر ها به طرفش چرخید. نگاه چانیول برای لحظه ایی از روی بکهیون برداشته شد و روی دست جین وو ثابت موند.
سوهو که با شنیدن صدای جین وو مثل مجسمه خشک شده بود و حتی برای یک لحظه یادش رفته بود نفس بکشه با مکث کوتاهی خودش رو به جین وو رسوند.
نگاهش بین صورت جین وویی که بهش نگاه نمی کرد و گردنبندی که توی دستش میفشرد بالا پایین میشد.
در آخر دست لرزونش رو به سمت گردنبند دراز کرد و زنجیر سرد فلزی شو لمس کرد.
حرکت های سوهو انقدر آروم بود که همه رو نگران می کرد و برای همین همه نگاه هارو به سمت خودش کشیده بود.
حتی بکهیون هم که تازه از شر نگاه های تیز چان نجات پیدا کرده بود با نگاه عجیبی به سوهو خیره شده بود.
سوهو لب هاشو از هم فاصله داد و گردنبند رو از دست جین وو کشید. پلاک شش ضلعی که حرف "s" به طور واضحی خود نمایی می کرد رو با انگشت شصتش لمس کرد و زیر لب زمزمه کرد: مال ییشینگه...
با تایید سوهو، نگاه غضبناک چان روی بکهیون نشست. این بار سوهو پلاک رو توی دستش میفشرد و دیگه نگاهی به اون پسر بچه با صورت رنگ پریده نمی کرد. انگار که تماما توی خاطراتش غرق شده بود.
چانیول با قدم های محکم به سمت بک رفت و یقه اشو گرفت و با یک حرکت اون رو از زمین بلند کرد. رگ های قرمز چشمش با رگ های طلایی در هم گره خورده بود و باعث میشد بکهیون برای لحظه ایی به جای ترس، حس کنه این چشم ها توی این حالت به طور عجیبی سحر انگیزن!
چان با دیدن نگاه خیره بک بهش نیشخندی زد و با یک حرکت بکهیون رو روی زمین پرتاب کرد که صدای پرتاب شدنش اکو وار توی چادر پخش شد.
اما قبل از اینکه بکهیون بتونه عکس العملی نشون بده یا حتی فکر کنه چرا و به چه دلیلی شایسته این رفتاره، چان دوباره خم شد و این بار انگشتاش رو دور گردن بک حلقه کرد و اون رو بالا کشید.
بکهیون در حالی که روبه روی چان زانو زده بود دستاش رو بالا اورد تا حلقه دست چان رو از دور گردنش باز کنه اما چانیول با دیدن تکون خوردنش فشار دستش رو بیشتر کرد: این مرگ راحتی برای توعه، ولی...
چشماش در ثانیه گرد شد و رگه های طلایی خوشرنگ داخلش بیشتر درخشید: نمیتونم بیشتر از این زنده بودنت رو تماشا کنم!
بتا ها با ترس به کبود شدن بکهیون نگاه می کردند و هیچ کدوم جرات حرف زدن نداشتند. حتی نفس کشیدن توی اون فضا براشون سخت بود.
_آلفا! گرگینه های مرزی حمله کردند
با جمله ایی که بتای هراسون تقریبا فریاد کشید، دست چانیول کم کم شل شد و بک بلاخره تونست کمی فقط کمی هوا رو به ریه هاش برگردونه...
چان با همون نگاه ترسناک دوباره به سمت بکهیون چرخید و با یک حرکت اون رو روی زمین رها کرد.
_جین وو! سوهو و این پسره رو ببر پیش فرمانده چن...
جین وو با تعجب به چان نگاه کرد: من؟
چان با عصبانیت داد زد: جین وو ی دیگه ایی توی این اتاقه؟
جین وو با ترس زمزمه کرد: ب..اشه...
چان در حالی که داشت با عجله چادر رو ترک می کرد با تاکید گفت: فقط کافیه آسیبی به سوهو برسه مطمئن باش از کوهستان پرتت میکنم پایین
مکثی کرد: اون پسره رو هم گم نکنی! حواست بهش باشه
جین وو سر تکان داد: بله آلفا
چانیول در حالی که هنوز نگران تنها برادرش بود و از این که مجبور بود توی همچین زمانی ترکش کنه به شدت ناراحت عصبانی بود، از چادر بیرون رفت.
فرومون قویش هنوز توی اتاق به خوبی حس میشد و به خاطرش بک هنوز هم توی شوک بود و نمی تونست تکون بخوره. تقریبا بار دومی بود که همچین فرومونی رو حس می کرد اما باز هم احساس ضعف و سستی که داخل پاهاش بود باعث میشد نتونه از جاش بلند بشه.
جین وو با دیدن ضعف پسر به سمتش رفت و مقابلش زانو زد. چهره ی رنگ و رو رفته اش و مو های قهوه ایی که توی صورتش بود به شدت اون رو شبیه یک امگا کرده بود، اما از اینکه هیچ فرمونی ازاد نمی کرد میشد فهمید که نمیتونه یک امگا یا آلفا باشه و قطعا یک بتاست، درست شبیه خودش اما کمی ضعیف تر.
_حالت خوبه؟
بکهیون با شنیدن صدایی سر بلند کرد و اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد چشمای قهوه ایی رنگی بود که به طور عجیبی تیله ای و خاص به نظر می رسیدند. بکهیون با دیدنشون احساس میکرد هر ان باید مثل داستان های تخیلی درخشش عجیبی رو توی اون چشم ها ببینه اما وقتی هیچ چیزی ندید و به جاش لبخند پسر غافل گیرش کرد خجالت زده سرش رو پایین انداخت: م.. من...
جین وو این بار کمی جدی تر شد و گفت: بلند شو باید بریم.
بکهیون که حالا احساس کرد با رفتن اون پسر ترسناک دوباره میتونه راحت حرفشو بزنه با عجله از جاش بلند شد: من کاری نکردم... چرا با من اینجوری رفتار می کنن... اصلا... اصلا... من اهل اینجا نیستم
جین وو اخمی کرد: یعنی تو یکی از گرگینه های مرزی؟
بکهیون سرشو تکون داد: نه
جین وو نیشخندی زد: نکنه خون اشام یا جادوگری؟
بکهیون متعجب از شنیدن این اسم ها لب زد: من هیچ کدومشون نیستم... من... من...
قبل از این که حرفش رو کامل کنه فهمید نباید در این باره به کسی اطلاعات بده، اگر استادش می فهمید گیر افتاده و درباره اسرارشون اطلاعات داده قطعا اون موقع تنها جای امنی که می تونست پیدا کنه اغوش همون پسر چشم طلایی. چون استادش راه های سخت تر و خبیثانه تری برای کشتنش داشت.
سوهو که بلاخره به دنیای واقعی برگشته بود گردنبند ییشینگ رو توی جیبش گذاشت و با صدای آرومی گفت: بریم... اگه دیر کنیم ممکنه جنگ به اینجا برسه
جین وو سر تکان داد: بله جناب سوهو
سوهو جلوتر راه افتاد و جین وو پشت سرش. بکهیون اما تکون نخورد نمی دونست باید همراهشون بره یا به یک روشی از دستشون فرار کنه...
جین وو وقتی دید بکهیون همراهشون نمیاد به سمتش چرخید: فکر نکن چون دستات بازن میتونی فرار کنی...
و به ثانیه نکشید که جین وو با سرعتی که چشم بکهیون نتونست دنبالش کنه به سمت بکهیون رفت و با لبخند گفت: هر جا که بری میگیرمت
بکهیون با دیدن نگاه عجیب جین وو سرش رو پایین انداخت. باید منتظر یک زمان مناسب میبود تا از دستشون فرار کنه اگه بدون نقشه کاری انجام میداد حتما گیر میوفتاد.
بک بدون حرف پشت سرشون راه افتاد. صدای خرناس و درگیری شنیده می شد و کمی فضا رو برای بک ترسناک می کرد. تا به حال هیچ وقت یک درگیری رو بین دوتا گرگ ندیده بود و این براش تازگی همراه با وحشتی عمیق داشت.
وقتی وسط جنگل رسیدند و تقریبا از محل جنگ دور شدند. سوهو ایستاد و به اطراف نگاه کرد. باید کمی استراحت میکرد. همین چند روزی ام که با وجود بچه ی توی شکمش جنگیده بود براش سخت بود و حالا پیاده روی طولانی مدت به شدت خسته اش می کرد.
بکهیون با دیدن حال بد سوهو نگران به سمتش رفت.
سوهو با دیدن بک نگران متعجب بهش خیره شد. همین چند دقیقه پیش نزدیک بود توسط یکی از اونا بمیره اما الان با نگاه نگرانش به اون خیره شده بود. هرچند که سوهو بار اولی هم که اون رو دیده بود متوجه مهربون بودن و همین طور زیادی بچه بودنش شده بود و احساس بدی نسبت بهش نداشت. حتی برای یک لحظه هم فکر نکرد اون قاتل ییشینگِ یا حتی بهش صدمه ایی زده. اما چان همیشه به خاطر این اعتماد سوهو به احساساتش اونو مواخذه می کرد و به همین خاطر بود که سوهو سعی میکرد تا حد ممکن به اون احساسات بی اعتنا باشه .
_حالت خوب نیست؟
سوهو ناخواگاده لبخند زد: بچه اذیت میکنه
بکهیون با تعجب اطراف رو نگاه کرد: بچه؟ کدوم بچه؟
سوهو شبیه یک برادر بزرگ تر موهای بک رو بهم ریخت و به شکمش اشاره کرد: توی شکممه...
بکهیون چند لحظه به شکم سوهو خیره شد. باورش نمیشد. شنیده بود که با ازمایش و کارهای علمی جدید پیشرفته میشه همچین کاری رو انجام داد اما هیچ وقت فکر نمی کرد همچین جایی بتونه یک مرد باردار رو ببینه... چطور ... چطور میشد که مرد میتونست باردار باشه...
_داری مسخرم میکنی؟
سوهو خندید: چرا باید اینکارو کنم؟
بک با سردرگمی گفت: اخه مردا که حامله نمیشن! رحم ندارن که ...
سوهو با شدت بیشتری خندید: من امگام
بک چند بار پلک زد: امگا؟ یعنی امگاهای مذکرم میتونن حامله بشن؟
سوهو این بار تعجب کرد: نمیدونستی؟
بکهیون سرش رو با شدت تکون داد: نه
سوهو این بار عجیب نگاهش کرد. در حالی که از درخت پشت سرش کمک میگرفت تا صاف بایسته اروم زمزمه کرد: تو واقعا یک گرگی؟
بک مکث کرد. نمی دونست چی باید جوابش رو بده، اما مثل سوهو اروم گفت: اگه نباشم، میزارید برم؟
سوهو اب دهنش رو قورت داد. اگه این پسر گرگ مرزی نباشه، نه اصلا یک گرگ نباشه اوضاع از چیزی که فکر میکرد خیلی بدتر میشد. چان عمرا ورود غیر قانونی هیچ موجودی رو به قلمرو لوکان ها نمی پذیرفت.
_به نظرم...
کمی به بک نزدیک شد و کنار گوشش زمزمه کرد: ادای گرگ هارو در بیاری برات امن تره
بک چند بار پلک زد: یعنی زوزه بکشم؟
با شنیدن حرف بک سوهو احساس کرد این بچه، زیادی ساده و خنگ و از طرفی این خنگیش باعث میشه آدم دلش بخواد با کف دست پیشانی خودش رو مورد رحمت قرار بده.
_نه... فقط به کسی نگو گرگ نیستی
_اما تو میدونی
سوهو لبخند زد: من به کسی نمیگم... به جاش
بکهیون منتظر به سوهو نگاه کرد.
سوهو با دیدن نگاه منتظر پسر، سرش رو پایین انداخت و ناخوادگاه دستش رو روی شکمش گذاشت: بهم بگو اون گردنبند رو از کجا اوردی...
بک انگار چیزی یادش اومده باشه با هیجان گفت: می خواستم بگم... من اصلا همچین چیزی نداشتم... اما هیچکس نزاشت توضیح بدم...
مکثی کرد: اون چشم طلایی گوش گنده فقط دستاشو مثل کوالا دور گردنم حلقه کرد و مثل یه سوسمار وحشی بهم نگاه می کرد
به سمت سوهو که با چشم های گرد شده بهش خیره شده بود برگشت و ادامه داد: اون موقع چطور می تونستم بگم اون مال من نیست...
سوهو ابرویی بالا انداخت: یعنی تو میگی همچین چیزی تو وسایلت نبوده؟
بک سری تکون داد: نه معلوم که نبوده...
سوهو کمی فکر کرد. نباید به حرفش اعتماد می کرد اما باز هم احساسی توی دلش بهش گوشزد میکرد این پسر نمیتونه دروغ بگه... اما چطور اون گردنبند سر از کیف اون در اورده بود؟
_کسی کیفت رو نگاه نکرد؟
بکهیون کمی فکر کرد: نه...
سوهو ابروهاش رو توی هم گره داد. هر زمان که چیزی اذیتش می کرد و نمی تونست مسئله ایی رو متوجه بشه ناخوادگاه اخم می کرد.
_دارید درباره چی حرف میزنید؟
با صدای جین وو سوهو سر بالا اورد و با دیدن لبخند روی صورتش ناخوادگاه جرقه توی ذهنش خورد.
اگه بکهیون هیچ زمان اون گردبند رو ندیده بود و اگه هیچ کس اون گردبند رو داخل کیفش نزاشته بود فقط یک نظریه باقی می موند...
یک نفر که گردبند از قبل دستش بوده همون زمان گردبند رو نشون میده و به عنوان شی که داخل کیف بک پیدا شده معرفی میکنه...
سوهو اب دهنش رو قورت داد و نگاهی به جین وویی که با لبخند به اون ها خیره شده بود کرد اروم لب زد: فقط... گپ می زدیم!
***
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...