[پارت بیست و سوم]

1.1K 326 133
                                    

***
سهون سرش رو به آرومی تکون داد و کمی سرش رو بالا کشید و لب بالایی سوهو رو مکید، حرکاتش برخلاف خشم و عصبانیتی که از خودش بروز داده بود نرم و آهسته بود.

با حس طعم لب های سوهو، بی اختیار دستاشو بالا اورد و صورت سوهو رو قاب گرفت. دست های بزرگش کاملا صورت سوهو رو پوشنده بود و انگشت شصتش با ملایمت گونه اشو نوازش میکرد.

حالا که طعمش رو چشیده بود، مشتاق تر شده بود و دوست داشت بیشتر اون طعم رو حس کنه...با اینکه کاملا خودش رو به سوهو چسبونده بود اما می دونست دلتنگی که حس میکنه بیشتر از اینِ... برای همین بی اختیار فشار دستش رو بیشتر کرد و سوهو رو به سمت خوش کشید.

حریصانه لب های سوهو رو می میکید و خودش رو به بدن سوهو فشار می داد. هر حرکتش دلتنگی رو فریاد میزد و انگار از دنیایی که داخلش بود جدا شده بود. خاطره ها دوباره توی ذهنش پر رنگ شده بود و برای همین حتی نمی تونست تقلاهای سوهو رو برای فرار حس کنه و شاید اونقدر حس خوبی به این نزدیکی داشت که دوست نداشت به اون ها توجه کنه، می خواست خودش رو از اون چشمه سیراب کنه‌.‌..

_استاد اوه...

با شنیدن صدای بکهیون، با سرعت چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که نگاهش بهش افتاد، چشم های نمنکاک سوهو بود. ذهنش در ثانیه خالی شد. توی یک لحظه حس یک پسر دبیرستانی رو داشت که خانوادش اون رو در حال تجاوز به دوست پسرش گیر انداختن!

مژه های چشماش خیس بودن و سفیدی چشمش به قرمزی میزد ولی اشک هاش در اثر شوک قطع شده بودن. دستاش به ارومی روی شونه ی های سوهو سر خورد و با نگاه گیجش به سوهو نگاه کرد. نگاهش شبیه یک بچه ی کوچولو ایی بود که بعد یک خربکاری بزرگ میخواد با مظلومیت دل مادر و پدرش رو به دست بیاره...

با تکون شدید در سهون و سوهو نگاهی بهم انداختن که بکهیون با غر گفت: استاد انگار در گیر کرده... جلوی در نباشید میخوام هلش بدم

اما قبل از اینکه سهون حرفی بزنه، سوهو اشک های چشمش رو با دستش پاک کرد و لب های لرزونش رو بهم فشرد تا از گریه مجدد خود داری کنه، تمام خشمش رو روی دستگیره در خالی کرد و با شتاب بازش کرد.

همون لحظه بکهیون مثل یه گلوله برف توی اتاق جهید و به خاطر این که نتونست سرعتش رو کنترل کنه محکم به سهون مبهوت برخورد کرد. سهون به طور غریزی یک پاش رو اهرم بدنش کرد و دستاش رو دور بدن بکهیون گرفت تا روی زمین نیوفته... اما توی تک تک لحظه ها نگاهش به سوهویی بود که سعی میکرد قطره های اشک رو از روی گونه هاش پاک کنه‌...

سوهو نگاهی به بکهیون انداخت و بعد این که مطمئن شد حالش خوبه، با همون خشم و ناراحتی از اتاق بیرون رفت... چشماش حتی برای لحظه ایی خشک باقی نمی موندن و هر بار که محکم تر با دستش اشکاش رو پاک میکرد چشماش خیس تر میشد، دیدش تار بود و نمی تونست روبه روش رو ببینه اما از سرعتش کم نمیکرد... قلبش با شدت می تپید و با هر بار تپش سوزش شدیدی رو تو قلبش احساس میکرد....

Mirror borderWhere stories live. Discover now