جونگکوک کلاه شنلش رو بیشتر جلو کشید و توی جمعیت خودش رو پنهان کرد. همون طور که مادرش بهش گفته بود پدرش مجبورش کرد برای جاسوسی به سرزمین لوکان ها بره...
به عنوان ولیعهد قلمرو خون، این پست ترین کاری بود که میتونست انجام بده. تا جایی که به یاد داشت بلاد مسترا همیشه در راس قدرت بودن و با غرور و تکبر ذاتیشون در این راس زندگی میکردن. اما چیزی که تمام این سال ها پدرش سعی داشت مخفی کنه بلاخره برای بقیه بلاد مستر ها نمایان شد.
درست بود که همیشه به تعداد کم و قدرت زیادشون افتخار میکردن واز جمعیت و شلوغی متنفر بودن اما به عنوان یک قدرت نیاز به ارتش داشتن و خون اشام ها این ارتش بودن.
ارتشی شکننده که نه توانایی تولید مثل داره و نه دوباره زنده میشه برای همین پدرش کلید میرور رو نیاز داشت.
اون ها باید آدم های بیشتری رو تبدیل میکردن و به میرور ورلد می اوردن تا ارتششون رو کامل کنن.و خب قطعا تمام این بدختی هاش به خاطر فرد مزخرف و رومخی به اسم پارک چانیول بود. اگه اون روی زمین وجود نداشت اون ها خیلی راحت میتونستن کلید رو ازشون بگیرن و قضیه رو تموم کنن اما اون توله گرگ کسی نبود که خیلی زود کوتاه بیاد.
دندون هاش رو از یاداوری چان روی هم سایید و جلوتر رفت. کوله چرمیش رو روی شونه اش جا به جا کرد و از دروازه بزرگ خاندان کیم عبور کرد. جمعیتی که پشت دروازه منتظر بودن زیاد بود و به خاطر همین جونگکوک در حین عبور حسابی توسط گرگینه ها مچاله شد و ابروهاش توی هم رفت تا جایی که احساس کرد دوست داره بیخیال همه چیز بشه و بال هاش رو باز کنه و اون گرگینه ها رو از خودش دور کنه!
با رد شدن از اون دروازده و دیدن دوباره خورشید نفس عمیقی کشید و انگشتای دستش رو دور بند کولش محکم کرد. با اینکه همه فکر میکردن اون یک ولیعهد ناز و لوس اما خودش میدونست اینطور نیست. وقتی پدرش اون رو لوس میکرد مادرش اون رو وادار به انجام تمرین های سخت میکرد و جوری اسیب می دید که قدرت ترمیمش نمیتونست پا به پای اسیب هاش جلو بیان...
هرچند این اموزش ها از پدرش و بقیه مخفی مونده بود اما هیچ وقت از خاطر کوک پاک نشده بود.
برای همین میتونست تحمل کنه و رو به جلو حرکت کنه... اون مغرور بود و غرور زیادی داشت اما هیچ وقت یک نازپروده نبود!_ بلاخره اومدی؟ مین کیو
با صدایی که شنید دستش رو بالا اورد و با نوک انگشتاش کلاه شنلش رو لمس کرد. پسر پشت به خورشید بود و نور خورشید دقیق توی چشم هاش می تابید برای همین نمیتونست چهره ی پسر رو ببینه.
کمی چشم هاش رو ریز کرد تا نور افتاب اذیتش نکنه و بعد کلاه شنلشرو عقب داد. موهای نارنجی رنگش زیر نور خورشید درخشید و چشم های قهوه ایش برق زدن. بین ابرو های مشکیش گره ی عمیقی افتاد و سرش رو به ارومی تکون داد.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...