[پارت پنجاه و سه]

799 236 142
                                    

سهون از اتاق بیرون اومد و نگاهی به خونه انداخت. از آخرین باری که اینجا بود حتی یک صندلی هم جابه جا نشده بود و این نشون می‌داد ییفان هنوز هم به تغییر علاقه نداره. کنار اشپزخونه ساده‌اش راه پله‌ایی با پله های کم عرض بود که سهون می‌دونست آخر اون راه‌پله به اتاق ییفان می‌رسه.

دستش رو روی نرده گذاشت و با قدم های اروم از پله ها بالا رفت. ییفان علاقه خاصی به نقاشی نداشت اما به خاطر اینکه اکثر اوقات بیکار بود گاهی نقاشی می کشید و هر کدومشون رو کنار همین پله ها نصب میکرد. بیشتر سوژه‌هاش طبیعت بودند اما سهون می‌تونست چندتا نقاشی پرتره از آدم های ناشناسی که ندیده بودشون ببینه. همین طور که نقاشی هارو نگاه میکرد بلاخره به طبقه‌ی دوم رسید.

یک راهرو ال مانند رو به روی راه پله بود. که در قسمت ال‌اش یک اتاق وجود داشت و توی مسیر دو تا اتاق دیگه بود که سهون می‌دونست ییفان ازشون استفاده‌ایی نمیکنه و بیشتر اتاق کارشه. برای همین بدون مکث به سمت اتاق ته راهرو رفت، اما هرچی بیشتر به اتاق نزدیک می‌شد عطر آشنایی به مشامش میخورد. می دونست این عطر ییفان نیست اما انگار تمام خاطراتش رو فراموش کرده بود چون نمی تونست بفهمه این عطر آشنا متعلق به چه کسیه.

ناخوادگاه سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و تقریبا آخرین قدمش رو برای باز کردن در پرواز کرد اما قبل از اینکه دستگیره رو لمس کنه، ییفان در رو باز کرد. شنل بنفش رنگش روی شونه‌اش بود و چشماش مثل همیشه می درخشید اما نگاهش برخلاف همیشه کمی غمگین بود.

- فکر میکردم کارت بیشتر طول میکشه...

ییفان گفت اما سهون با کنجکاوی سرش رو کمی کج کرد تا داخل اتاق رو ببینه، مطمئن بود شخص دیگه‌ایی هم به جز ییفان داخل اتاق اما چهره‌ی ییفان کاملا معمولی بود. اون کسی نبود که کسی رو توی خونه‌اش راه بده. مطمئن بود به جز خودش و جونگ سوک و جی‌هیون فرد دیگه‌ایی پاش رو تو خونه نزاشته بود اما باز هم نمیتونست توانایی بویایی خاصش رو نادیده بگیره.

- دنبال چیزی میگردی؟‌

سهون به ییفان نگاه کرد و بدون مکث چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد:

- یکی دیگه هم اینجاست؟

ییفان بدون حرف، در رو کاملا باز کرد و از جلوی دید سهون کنار رفت تا اون کاملا اتاق رو ببینه. برخلاف چیزی که سهون حس میکرد هیچکس داخل اتاق نبود و حتی اثری هم از وجود شخص دیگه‌ایی هم دیده نمیشد.

سهون وقتی با دقت اتاق رو از نظر گذروند دستی به پیشونیش کشید و نیشخندی زد:

- فکر کنم عقلمو از دست دادم...

ییفان جوابی نداد و فقط با یک بشکن، دوباره خودشون رو تلپورت کرد. این بار هردونفرشون روی پشت بام خونه بودند و سهون هم طبق معمول بعد از تلپورت سرگیجه گرفته بود. ناراضی دستش رو به سمت سهون دراز کرد و بازوش رو گرفت و بهش کمک کرد تا صاف بایسته اما وقتی چشمای طلایی رنگش رو دید قدمی به عقب برداشت و نگاهش رو گرفت.

Mirror borderWhere stories live. Discover now