[پارت هیجدهم]

1.1K 346 91
                                    

می دونست به طور عجیبی از اون پسر بتا خوشش میاد اما نمی خواست باور کنه... در این حال حس سلطه گرانه و مالکیتی که به خاطر الفا بودنش توی وجودش بود، باعث میشد نتونه به خوبی خودش رو کنترل کنه.
البته که هنوز اتش خشمش نسبت به جونگکوک هم خاموش نشده بود و قابل درک بود که دیگه نتونه اون گرگ سرکش رو آروم کنه‌...

فقط چند قدم کافی بود تا چان خودش رو به اون دوتا برسونه. بلافاصله نگاه تیزش رو به جونگین دوخت و با یک حرکت بکهیون رو به طرف خودش کشید‌. بکهیون بدون هیچ گونه مقاومتی درست شبیه یک پر چند قدمی عقب رفت و شونه اش به قفسه ی سینه چان خورد. یک لمس کوتاه که باعث شد بک توی یک ثانیه از جا بپره و بخواد فاصله بگیره اما چانیول متوجه شد و دستش رو دورش محکم کرد و نیم نگاهی بی حسی به چشمای متعجب بکهیون انداخت و اخمی کرد.

بکهیون که تقریبا سرش رو تا اخرین توان سرش رو به سمت بالا کشیده بود و همینطور چرخیده بود تا چان رو ببینه با دیدن اون نگاه و اخم ملایم چان احساس کرد هرچی رشته کرده پنبه شده. تقریبا بعد دیدن اون اخم ملایم و چشمای طلایی رنگ چان که برق میزد و موهای مشکی رنگی که توی صورتش ریخته شده بود فهمید امکان نداشت بتونه اون رو فراموش کنه.... اون نگاه، امضای عاشق شدن بکهیون بود.
سینه محکم چانیول و دستی که با قدرت دور تنش پیچیده شده بود حس امنیت و تپش قلبی که به خاطر این نزدیکی داشت غیر قابل توصیف بود.

جونگین لب های نیمه بازش رو دوباره روی هم قرار داد و تکونی خورد تا از شوک حرکت چانیول در بیاد. واقعا فکر نمیکرد آلفاشون، کسی که به این سن هنوز جذب کسی نشده بود اینطور برای یه بچه بتا اخم کنه و عصبانی بشه...
نگاه چان مواخذه گرانه روی جونگین بود و حتی بدون ازاد کردن فرمون، جونگین احساس فشار زیادی داشت. انگار چان قدرت جاذبه داشت و با نگاهش اون رو به پایین می کشید.

_من فقط...

چانیول حرفی نزد و حتی پوزیشنش رو هم تغییر نداد فقط منتظر به جونگین نگاه کرد تا توضیحاتش رو بشنوه!

جونگین دستی به گردنش کشید. نمی دونست درسته که درباره حدسی که زده بود به چان بگه یانه... احساس میکرد این چیزیه که فقط باید بکهیون بدونه پس آروم زمزمه کرد: عنکبوت بود...

بکهیون نگاهی به جونگین که نگاه میگرفت، انداخت. وضعیت رو درک نمیکرد اصلا نمی فهمید چرا باید درباره خودشون به چان توضیح بدن... البته بک حس خوبی که از این رفتار چان گرفته بود رو انکار نمیکرد اما نمیتونست درکش کنه...

لب هاش رو از هم فاصله داد و اروم با زبون خیسشون کرد: امم... اره... عنکبوت افتاد رو گردنم میخواست بگیرتش‌...

چان با توضیحاتشون قانع نشد اما کمی آروم شد. حالا که بکهیون دیگه نزدیک جونگین نبود و کنار خودش بود احساس خوبی داشت و با همین لمس کوتاه دوباره آرامشش رو به دست اورده بود.
اما حالا که خون به مغزش رسیده بود و گردش خونش نرمال شده بود می تونست ببینه چطور بک رو توی بغلش گرفته و این به طور غیره متتظره ایی باعث شد گوشاش از خجالت قرمز بشه....
شاید عجیب غریب به نظر می رسید اما این اولین باری بود که احساس میکرد به کسی حسی داره و تا به حال هیچ وقت "اینطور" کسی رو در اغوش نگرفته بود‌. اون یک گرگینه بود و به شدت معتقد بود تمام عشقش برای یک نفره و چه بسا برای جفت سرنوشتش و حالا توی این شرایط بعد از چندسال فکر میکرد الانه که گوشاش به خاطر قرمزی بیش از حد منفجر بشه!

Mirror borderWhere stories live. Discover now