سوهو فنجان چاییاشو توی دستش نگه داشت و از پنجره به بیرون خیره شد. سه روزی میشد که اینجا بود اما توی این سه روز هیچ خبری از سهون نبود. فقط ییفان بود که مثل یک روح توی خونه میچرخید و کتاب میخوند. از اونجایی هم که خونهی ییفان بالای یکی از قله ها بود، امکان نداشت که بتونه به تنهایی از خونه بیرون بره و دنبال سهون بگرده.
- هوا سرده، بهتره پنجره رو ببندی
سوهو با شنیدن صدای ییفان نگاهش رو به فنجان توی دستش داد و بعد با ناراحتی کمی نیم خیز شد تا پنجره رو ببنده. توی این سه روز تنها کارش باز کردن پنجره و خیره شدن به بیرون بود. خودش هم فکر نمیکرد توی این چند وقت تا این اندازه به سهون وابسته شده باشه. اما تمام روز رو با نگرانی و افکاری خسته کننده میگذروند و کاملا حس بدی به ناپدید شدن سهون داشت.
- هنوز نمیخوای به من بگی سهون کجا و برای چی رفته؟
ییفان کتابی که توی دستش بود رو کمی پایین اورد و نیم نگاهی به چهرهی کلافه سوهو انداخت:
- فقط به تنهایی نیاز داشت
سوهو با شنیدن تنها جملهایی که این سه روز از زبون ییفان می شنید عصبانی از روی صندلی بلند شد و به سمت ییفان رفت. ابروهاش توی هم گره خوردند و رنگ چشماش از قهوهایی به ابی تغییر کرد.
- توی این سه روز مثل یک طوطی فقط همینو میگی! به تنهایی نیاز داره؟ یعنی چی که به تنهایی نیاز داره چه مشکلی براش پیش اومده که حتی نمیتونه دربارش حرف بزنه؟ انقدر براش بی اهمیتم که سه روز منو اینجا ول کنه و بره؟
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید تا از جمع شدن اشک توی چشماش جلوگیری کنه. لب هاش رو کمی بهم فشار داد و مشتی به دیوار کنار زد که قاب عکسی با صدای بدی روی زمین افتاد اما سوهو بی اعتنا به اون صدای بلند صورتش رو به صورت ییفان نزدیک کرد و فریاد زد:
- دیگه برای منم مهم نیست اصلا! منو بفرست خونم میخوام برگردم قصر سلطنتی...
ییفان که تمام این زمان در مقابل این رفتار تند سوهو هیچ واکنشی نشون نداده بود با شنیدن این جمله نفس عمیقی کشید و کتابش رو بست. عینک گردش رو از روی چشماش برداشت و به چشمای ابی رنگ سوهو که برق میزدند نگاه کرد:
- مطمئنی؟
سوهو کمی از ییفان فاصله گرفت و اینبار مشتش رو به کف دست دیگهاش زد. واقعا داشت تلاش میکرد تا جلوی خودش رو بگیره و خشمش رو سر ییفان خالی نکنه. اما با این حال افکارش پر از تصورات خورد کردن استخوان های ییفان بود و حتی احساس میکرد داره ویار بو کردن خون به سرش میزنه!
- دیگه برام مهم نیست اصلا برام مهم نیست امیدوارم زیر برف ها مرده باشه و بعد جنازش خوراک خرس ها شده باشه و باقی موندهاش هم کرم ها خورده باشن.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...