بعد از اینکه از امنیت بکهیون مطمئن شد، از اتاقش بیرون اومد. تو شرایط طبیعی باید به سهون گزارش میداد که چانیول اون رو به عنوان معشوقهاش معرفی کرده اما وقتی لبخند بکهیون و برق رضایت رو توی چشماش دید، از گزارش دادن منصرف شد. مخصوصا که میدید برادر کوچولوش با از دست دادن چان چقدر غمگین شده.
- کی اون جاست؟
با صدایی که شنید، تمام عضلاتش منقبض شدند. می تونست جریان سریع خون رو توی بدنش حس کنه و به دنبالش برجسته شدن رگ هاش و سردردی که تقریبا خیلی وقت بود خبری ازش نبود.
دستش رو روی سرش گذاشت و با انگشتاش فشاری به شقیقهاش داد تا شاید از دردش کاسته بشه، اما با فرو رفتن ناخن هاش توی پوستش از درد نالهایی کرد و کمی خودش رو کج کرد تا به دیوار تکیه بده. بدنش بدون اختیار داشت تغییر شکل میداد و این نشونه خوبی نبود.
- تو کی هستی؟
چشماش رو محکم بسته بود اما با حس برادرش که خیلی نزدیک بود ناگهان چشماش رو باز کرد. پسری که خیلی شبیهاش بود اما چشمای روشن تری نسبت به اون داشت. لب هاش صورتی و لطیف به نظر می رسید و برخلاف اون، پوست خشکی نداشت. اگر می تونست خودش و اون توی یک کلمه توصیف کنه، خورشید و ماه بهترین کلمه هایی بود که می تونست پیدا کنه.
برادرش مثل خورشید می درخشید و اون ماهی بود که توی تاریکی زندگی می کرد. هرچند که سرنوشتشون شبیه اون کلمه ها نبود. خورشید قوی تر از ماه نبود و این بار قرار بود ماه خورشید رو ببلعه.
ناخن هایی که حالا کامل تغییر بودن رو روی دیوار کشید و سعی کرد نگاهش رو از اون بگیره. از نگاه گیجش که با تعجب به اون خیره شده بود و نگاه ازش نمی گرفت.
- ه...هیونگ، خودتی؟
نمی تونست بغض کلامش رو مخفی کنه، پسری که مقابلش بود و از درد به خودش می پیچید همون برادری بود که سال ها گمش کرده بود. کسی که دیدن دوبارهاش همیشه براش یک حسرت شده بود. حسرتی که سال ها توی خودش سرکوب کرده بود.
ناخوادگاه دستش رو بلند کرد تا برادری که سال ها ندیده بود رو لمس کنه و باور کنه کسی که مقابلش یک توهم نیست. اما قبل از اینکه دستش به اون برسه، کای با شدت دستش رو پس زد و غرید:
- دست نزن ... به من
جونگین به دستی که حالا جای ناخن های کای روش کاملا دیده میشد، خیره شد و بعد نگاهش رو به کای داد. شاید با خودش فکر میکرد برادرش تغییر کرده اما هنوز هم رابطه اون با برادرش مثل قبل بود. اون نمی خواست توسط جونگین لمس بشه.
- چرا؟ بعد از این همه سال باز هم از من دوری میکنی؟ چرا مگه با هم برادر نیستیم؟ مگه هیونگم نیستی؟
کای می تونست چشمای پر از اشک جونگین رو ببینه اما نمی تونست چیزی بگه چون سرش با کلمهی " بکشش " پر شده بود. قلبش از شدت ناراحتی ضعیف تر از همیشه می تپید و توی سینهاش درد عمیقی رو حس میکرد. اما واضح بود که نمی تونست جلوی گرگ درندهاش رو بگیره.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...