سوهو با چشمای گرد به سهونی که چهره ی ترسناک و عجیبی به خودش گرفته بود خیره شد. با اینکه سهون مغرور به نظر می رسید اما سوهو هیچ وقت فکر نمیکرد اون میتونه همچین شخصیتی داشته باشه...
چشمای وحشی و براق که مثل خورشید می درخشید و لبخندی که دندون های سفیدش رو نشون می داد. همچین تصویری به راحتی میتونست هرکسی رو به راحتی سرجاش خشک کنه!جونگکوک ناخن هاشو توی خاکی که بعد از بارون خیس و نرم شده بود فرو کرد و نفس سنگینی شد. قلبش به یک باره شروع به زدن کرد و به خوبی میتونست جریان شدید خون رو توی رگ هاش حس کنه... چشماش از نارنجی به قرمز تیزه تغییر رنگ دادن و توی همون حالت نشسته بالی زد که باعث شد گرد و غبار توی هوا پراکنده بشن...
صدای بال زدن جونگکوک و نفس های سنگینش و از اون طرف صدای خر خر های سهون که انگار به سختی سعی داشت خودش رو کنترل کنه، جو رو به شدت ترسناک کرده بود.
نامجون با وحشت به امگایی که انگار تمام بدنش توانایی حرکت رو از دست داده بود نگاه کرد و با سختی لب زد: اینجا خطرناکه، باید بریم عقب...
حرفش هنوز تموم نشده بود که بال زدن جونگکوک سریع تر شد و فشار هوا شدید تر . خاک های نرم به راحتی توی هوا پرواز کردن و مثل ترکش های یک بمب منفجر شده به اطراف حمله ور شدن...
نامجون سریع تر از سوهو ناتوان به خودش اومد و خودش رو سپر سوهو کرد و با یک حرکت اون رو روی زمین خوابوند.
_حالتون خوبه؟
سوهو چشمای بسته اش رو باز کرد و به سختی پلک زد. بدنش بی حس شده بود و احساس میکرد الانِ اکه از شدت شوک بیهوش بشه... درد کمی رو توی شکمش حس میکرد که احتمال میداد به خاطر پرتاب شدنش با نامجون باشه... هرچند ازش متشکر بود چون اگه اینکارو نمی کرد معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد.
_چه اتفاقی داره میوفته؟
نامجون که دوباره متوجه موج دوم گرد و غبار شد بال هاشو باز کرد تا بهتر بتونه از سوهو محافظت کنه: شبیه نبرد اولین بلاد مستر و اولین گرگینه اس...
سوهو با ترس به نامجون نگاه کرد. واقعا اگه اوضاع همین طور پیش میرفت باید چیکار میکردن؟ جونگکوک هنوز کامل قدرتش رو ازاد نکرده بود و سهونم تبدیل نشده بود و اوضاع این بود... اگه اونا جلوتر میرفتن...
_باید آلفا رو پیدا کنیم... من تنهایی نمیتونم کاری کنم...
سوهو اب دهنش رو قورت داد و در حالی که سعی میکرد بلند بشه با گیجی لب زد: چانیول...
نامجون دست هاشو روی بازوی سوهو گذاشت و سرش رو به چپ و راست تکون داد: تنها نه... صبر کنید...
اما قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه صدای بال زدن محکم جونگوک رو شنید که با شدت هوا رو می شکافت و بعد از اون سهونی بود که با شدت به عقب پرتاب شد.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...