[پارت پنجاه و پنجم]

726 228 73
                                    

بکهیون سرش رو چرخوند و اطرافش رو نگاه کرد، صدای عجیبی که  به گوشش می‌رسید باعث میشد با دقت بیشتری نگاه کنه اما وقتی منشا صدا رو پیدا نکرد، با نا امیدی راه کج کرد تا به اتاقش برگرده.

- بکهیون

این بار اون صدای عجیب، به طور آشنایی توی گوشش پیچید، با اینکه مدت زیادی نمیشد که با این صدا اشنا شده بود اما باز هم می‌تونست تشخیصش بده. شکی که توی قلبش بود ناپدید شد و به جاش اشک توی چشماش جمع شد. پاهاش برای چرخیدن میلرزید اما وسوسه ی برگشتن شدید تر بود، برای همین به سختی به عقب برگشت.

با دیدن چهره‌ی چانیول چند ثانیه‌ایی خیره نگاهش کرد و بعد آروم لب زد:

- چانیول؟

چان با شنیدن اسمش از دهان بکهیون لبخندی زد و آروم خندید. صدای خنده‌اش عمیق و دوست داشتنی بود و این قلب بکهیون رو گرم میکرد. یجورایی با این صدای خنده می‌تونست باور کنه چانیولی که عاشقش بوده از خواب بیدار شده. اون دوباره برگشته تا آغوشش رو به بکهیون هدیه بده.

با پاهایی که سست شده بود و دیدی که حالا تار شده بود به سمت چان دوید. میخواست دوباره گرمای اغوشش رو تجربه کنه، دوباره سرش روروی سینه‌اش بزاره و از عطرش مست بشه. میخواست پوست تنش رو لمس کنه و دستش رو میون موهاش فرو ببره و یک باره دیگه اون چشمای طلایی رنگ رو از نزدیک ببینه.

وقتی به چان نزدیک شد، کمی نگاهش کرد و بعد دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. مثل همیشه سرش رو روی سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. دستای چان که دور کمرش پیچیده شد‌، حس زندگی دوباره توی تنش پیچید.

اما قبل از اینکه غرق احساس خوبش بشه، چیزی شبیه آب روی موهاش چکید. گرمایی که داشت شبیه آب نبود و انگار غلیظ تر بود. با تعجب سرش رو بلند کرد تا ببینه چه چیزی روی موهاش ریخته اما وقتی چشمای قرمز چان رو دید که لایه‌ایی از خون اون هارو پوشونده بود، با صدای بلندی فریاد کشید. لبخند چان دیگه مهربون نبود و بیشتر شبیه یک شخصیت ترسناک توی فیلم بود. روی گونه‌اش رد کمرنگی از خون بود و لب هاش ترک خورده بودند.

بکهیون با ترس سعی کرد از چان فاصله بگیره اما هرچی بیشتر تقلا میکرد چان بیشتر اون رو توی آغوشش فشار می‌داد، ناخوادگاه با صدای بلندی فریاد زد:

- ولمم کن... چان... ولم کنن...

اما چان انگار چیزی نمیشنید. دستاش کل بدن بکهیون رو لمس میکرد اما بک دیگه از اون لمس ها لذت نمیبرد. ترسیده بود و نمی‌دونست چیکار کنه. تنها کاری که میکرد این بود که با دستاش چان رو هل بده تا شاید رهاش کنه اما فایده‌ایی نداشت. ناخوادگاه صدای جیسو توی مغزش پیچید «اون ها ممکنه دیوونه بشن»

با همین یک جمله دستاش شل شد و کنار بدنش افتاد. با چشمای گریون به چان نگاه کرد و وقتی لبخندش رو دید به این باور رسید. چانیولی که عاشقانه دوستش داشت حالا درست شبیه کسی رفتار میکرد که انگار مغزی نداره، یک قاتل روانی یا یک زامبی که زنده نیست و فقط متحرک.

Mirror borderDonde viven las historias. Descúbrelo ahora