بکهیون نگاهی به در بستهی اتاق چانیول انداخت و درحالی که سعی میکرد لرزش صداش رو پنهان کنه زمزمه کرد:
- اینجوری بهتره؟
جیسو نفسش رو رها کرد و لبخند تلخی زد. چند قدمی جلوتر رفت. با تردید دستش رو روی شونهی بکهیون گذاشت و چند ضربهی آروم روی شونهاش زد:
- متاسفم کیوتی، اگه برای جادوم قانون بزارم ضعیف میشه
بک سرش رو پایین انداخت و به سنگ های کف راهرو خیره شد. توی این چند روز جای خالی سهون رو حس نکرده بود اما به طور عجیبی احساس میکرد توی این موقعیت بهش نیاز داره...
با اینکه میدوست چانیول یک مایع عجیب غریب خورده و تا دو هفته دیگه بیدار میشه اما دلشوره و نگرانی رهاش نمیکرد. مخصوصا که جیسو برای امنیت چانیول دور اتاقش رو حصار کشیده بود و دیگه کسی نمیتونست وارد اون اتاق بشه.
- نمیشد منم توی اون اتاق میموندم؟
با شنیدن این جمله جیسو احساس کرد، قلبش برای لحظهایی فشرده شد. لحن مظلومانه اش و سر پایین افتادهاش جیسو رو وادار کرد اون جسمی که لرزشش کاملا مشهود بود رو به آغوش بکشه.
- اخه بچه یکم فکر کن، اینجوری فرقی با یک زندانی نداشتی!
مکثی کرد و آروم تر زمزمه کرد
- اگه اینکارو میکردم چانیول منو زنده نمیزاشت- بعد دو هفته بیدار میشه؟
جیسو اخمی کرد و جادوی ضد صداش رو فعال کرد. نباید ریسک میکرد. توی این زمان هرنقطهایی از قصر خطرناک بود.
- اصلا میدونی چانیول چی خورده؟ یا بعد از به هوش اومدنش چه اتفاقی میوفته؟
بکهیون با شنیدن لحن جدی جیسو سرش رو بالا اورده بود و به چشماش خیره شد. اون واقعا نمیدونست. چانیول هیچ چیزی دربارهاش نگفته بود و به طور عجیبی اون هم ازش سوال نکرده بود.
جیسو وقتی سکوت بکهیون رو دید، آهی کشید. حدس اینکه اون چیزی نمیدونه راحت بود و مطمئنا چانیول اونقدر دیوونه بود که درباره اش به این بچه نگه.
- هر گونهایی برای خودشون گنجینه هایی دارن که بقیه گونهها ازشون اطلاعی ندارن...
مکثی کرد- اما یک چیزی بینشون مشترک... اونم معجون های ارتقا قدرت... هر گونهایی از این معجون ها داره اما به ندرت کسی حاضر میشه ازشون استفاده کنه.
بکهیون توی حرف جیسو پرید:
- چون میمیرن؟
جیسو لب هاش رو بهم فشار داد و نفس عمیقی کشید.
- این یکی از احتمالاته، ممکنه بیدار بشن اما عقلشون رو از دست داده باشن. در واقع احتمال اینکه بههوش بیان و کاملا سالم باشن خیلی کم
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...