[پارت ششم]

1.4K 416 128
                                    



چانیول با شنیدن صدای جونگین پلکی زد و اهسته قدم برداشت. قدم هاش کوتاه و ناموزون بود و انگار کنترلی روشون نداشت.

بک اهسته زمزمه کرد: اون انگار... زخمیه...

جونگین که خودش هم این رو احساس کرده بود اما نمی خواست همچین چیزی رو باور کنه با تایید بک، با عجله خودش رو به چانیول رسوند.

چان با حس جونگینی که با نگرانی بهش نگاه میکرد. لبخند ملایمی زد: خوبم جونگ...

و بعد در حالی که سعی میکرد بغض صداش مشخص نباشه، پلک طولانی زد و با زمزمه ایی اروم که انگار سعی داشت خودش رو قانع کنه لب زد: خوبم

جونگین با دیدن حال چان بیشتر از این نتونست طاقت بیاره و با نگرانی پرسید: چه اتفاقی افتاده چان؟

چانیول با شنیدن اسمش از دهان جونگین لبخند تلخی زد. چند وقت بود که جونگین دیگه چان صداش نمیکرد؟
نفس عمیقی کشید و اروم جواب داد: تلفات زیادی دادیم.

جونگین چشم گرد کرد: چقدر؟

چانیول این بار با جدیت به جونگین نگاه کرد. نباید اون چهره ی ضعیفش رو به کسی نشون میداد مخصوصا به اعضایی که به عنوان یک الفا باید ازشون محافظت میکرد. اون رهبر یک پک گرگینه نبود، اون پادشاه و الفای سلطنتی قلمرو لوکان ها بود، قوی ترین گرگینه ایی که توی قلمرشون وجود داشت.

اما این برای چان، برای چانی که همیشه لبریز از حس بود. برای کسی مثل اون، نشون ندادن احساساتش خیلی سخت بود‌. چان، به عنوان یک الفا نمی تونست سوگوار مرگ دوستش باشه، نمی تونست ساعت ها به خاطر از دست دادن گروه وفادار گرگینه هاش عزادار باشه... چان ... محکوم بود به محکم بودن!

_فقط من زنده موندم.

با شنیدن این جمله چان، جمله ایی که هیچ احساسی درونش نبود و فقط غم شکست از لابه لای اون مشخص بود؛ جونگین، ناخوادگاه دستی که برای کمک به چان رو دراز کرده بود رو پس زد. انگشتاش رو جمع کرد و مشت محکمش رو به نزدیک ترین درخت کنارش کوبید.

صدای مشت قدرتمند جونگین توی سر چان اکو شد و باعث شد نفس عمیقی بکشه... می تونست احساس جونگین رو درک کنه... توی اون دسته بتاهای برتر زیادی بودن که دوستای صمیمی جونگین محسوب می شدند...

چان با دیدن ابرو های جونگین که هر لحظه بیشتر توی هم می پیچیدند و لب هایی که هر ثانیه بیشتر روی هم فشار می اوردند و سینه ایی که به شدت بالا پایین میشد، دستش رو بالا اورد و با تردید دوبار روی شونه ی جونگین ضربه زد: متاسفم

و بعد لنگان لنگان از جونگین عبور کرد. چشماش روی هم فشرد. چان، باید به همه تسلی میداد و می دونست نباید از هیچکس تسلی بخواد... با اینکه به عنوان الفای سلطنتی، به عنوان یک پادشاه... پدر تمام مردم سرزمینش بود اما... اون باید به تنهایی غم مرگ تمام اون هارو تحمل میکرد و هیچ وقت نباید صاحب عزا میشد.

Mirror borderWhere stories live. Discover now