سهون لب هاش رو بهم فشرد و اشک توی چشمش رو پس زد. دستای سهون رو فشرد و پلکی زد:
- حلش میکنم سوهو... من از
لبخند تلخی به سوهویی که به پهنای صورت اشک می ریخت نگاه کرد و لب زد:
- تو و ... پسرمون محافطت میکنم... هرجوری که شده...
سهون به چشمای سوهو خیره شد. دوست داشت با همین ارتباط چشمی بهش بفهمونه اون چه جایگاهی برای اون داره. بهش بگه که چقدر براش عزیزه و حاضره برای نجات هردشون از خودشم بگذره...
سوهو بدون هیچ صدایی فقط اشک میریخت اما وقتی دستای گرمی دور تنش پیچیدند خودش هم نفهمید کی سرش رو بین شونهی سهون پنهان کرد و شروع به هق هق کرد. سهون با دست راستش نوازش وار تمام کمرش رو لمس میکرد و با دست چپش ضربه های ارومی به پهلوش میزد تا کمی آرومش کنه اما سوهو با هر نوازش سهون بیشتر بغض میکرد.
با پیچیدن دستای سوهو دور گردن سهون، سهون پلکی زد و سرش رو به گوش سوهو نزدیک کرد:
- متاسفم... من کسی بودم که زندگی تو و پسرت رو توی خطر قرار داد...
لباس سوهو رو بین مشتش جا داد و آروم زمزمه کرد:
- همهاش تقصیر منه، متاسفم...
سوهو جوابی نداد و فقط سرش رو بیشتر توی اغوش سهون فرو برد. با اینکه احساسات منفی احاطهاش کرده بودند اما میدونست سهون تقصیری نداره. اون نمیدونست امگاش زندهاس و حتی فکر نمیکرد بچهاش زنده مونده باشه چه برسه به اینکه جوونهی اون، یکی از نوه های خودش باشه. همچین چیزی انتخاب سهون نبوده اما با این حال نمیتونست خیلی سریع احساسات منفیش رو پس بزنه...
- این خیلی مزخرفه که برای پس زدن ناراحتیم که خودت به وجود اوردیش...
سوهو خیلی آروم کنار گوش سهون زمزمه کرد و مکثی کرد:
- به خودت نیاز دارم...
سهون لبخند تلخی زد و بدون اینکه حرفی بزنه به نوازش کمر سوهو ادامه داد.
***
- کیونگ، دو کیونگ سو! اگه در رو باز نکنی خودم میام تو...
کیونگ با شنیدن اسمش آروم چشماش رو باز کرد اما وقتی چهرهی غرق خواب کای رو مقابلش دید با وحشت از خواب پرید. هیچ لباسی تنش نبود و کیس مارکا تمام گردنش رو کبود کرده بودن.
با استرس لبش رو گزید و اینبار به سمت کای چرخید. اون هم تقریبا وضعیتی شبیه خودش داشت و البته که دور از انتظار نبود. نمیتونست با یکی دیگه خوابیده باشه و صبح یکی دیگه تو تختش باشه!
- دو کیونگ سو!
چند بار پلک زد و اینبار واقعا عمق فاجعه رو درک کرد. اون همراه پسر غریبهایی کاملا برهنه توی تخت بود و تمام تنش پر از کبودی های ریز ودرشت بود. از طرفی هم خالهاش که مادر نامزدش هم بود پشت در بود و منتظر بود که در رو باز کنه...
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...