باد تقریبا شدید می وزید و با هر وزش موهای چانیول رو توی صورتش می ریخت و چان به خاطر موهاش نمی تونست رو یه روش رو واضح ببینه اما بدون دیدن هم میتونست سوهو رو کنار تک درختی که عاشقش بود تصور کنه...
قدم های آرومی برداشت و پشت سوهو وایساد. نفس عمیقی کشید و پلکی زد، نمی دونست باید چی بگه تا اون رو آروم کنه، همیشه سوهو بود که تو هر شرایطی براش یک پشتیبان بود... اون بود که زمان مرگ پدر و مادرشون کنار چان ایستاد و ازش حمایت کرد و همین طور زمان مرگ یورا...
_حالم خوبه چان...
چان که فکر نمیکرد سوهو حضورش رو حس کرده شده باشه، کمی دستپاچه شد و من من کرد: فکر... نمیکردم... متوجه شده باشی!
سوهو نیشخندی زد. دست چپش روی تنه درخت بود و نگاهش خیره به جنگل رو به روش: تو کافیه نفس بکشی، تا من متوجهت بشم.
چانیول دستاش رو مشت کرد. می تونست احساس ناراحتی شدیدش رو درک کنه... اما نمی تونست کاری براش انجام بده و این دردناک ترین قسمت برای چان بود. دیدن ناراحتی کسی که برات عزیزه از ناراحتی خودت برات عذاب آورتر و دردآور تره...
تو این لحظه هاس که از ته قلب آرزو میکنی کاش بشه درد اونا رو هم تو به دوش بکشی.دست مشت شده اش رو بالا آورد و روی شونه ی سوهو گذاشت: متاسفم...
سوهو خندید، اما چشماش پر از قطره هایی اشکی شد که باهاشون جلوش رو تار میدید: تو چرا متاسفی؟
چان به سمت سوهو چرخید: چون یک آلفای بدرد نخورم... من نتونستم از هیچ کدومتون مراقبت کنم...
مکثی کرد و نگاهش رو به جنگل داد: من نتونستم از تو و یورا محافظت کنم...
سوهو بغض کرد. احساس کرد چهره ی یورا و ییشینگ رو توی آسمون می بینه و این باعث میشد اشک توی چشماش بیشتر و بیشتر بشه: اشکالی نداره چان...
مکثی کرد و به سمت چان چرخید: من قبلنم بهت گفتم... ما راهو برای تو باز می کنیم...
چان نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد بغض توی گلوش رو قورت بده: کاش، اینی نبودیم که هستیم سوهو... کاش مسئولیت این سرزمین با ادماش دست من نبود سوهو... اون موقع می تونستم بهت بگم...
به سمت سوهو چرخید: که من برای تک تک تون راه باز میکنم... من برای هرکدمتون هزار بار میمیرم... من...
نتونست حرفی بزنه و سرش رو پایین انداخت: ولی الان فقط یک چیز میتونم بگم...
مکث کرد و آروم گفت: متاسفم... و من برای شما همین قدر بدرد...
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه، جسم کوچیکی توی اغوشش فرو رفت و دستاش دور تنش حلقه شد... بوی شیرینش توی بینیش پیچید و موهای سرش صورتش رو قلقلک داد: این حرف و نزن یول... تو داداش من و یورایی و بهترین آلفایی که دیدم... همین طور قراره بهترین دایی دنیا بشی...
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...