[پارت سی و سوم]

928 261 120
                                    

با سوال ناگهانی کای دستش رو روی پارچه ی دور گردنش گذاشت و آروم لمسش کرد. نگاهش هنوز به ویولن بود اما دیگه برقی توی چشماش دیده نمیشد. اروم خندید و علف بلندی که کنارش رشد کرده بود رو دور انگشتش پیچید: دارم

کای با شنیدن تایید کیونگ پلک هاش رو روی هم گذاشت. توی یک ثانیه تمام احساسات خوبش ناپدید شده بودن و سرش مثل قبل درد گرفت. میلی که برای کشتن داشت بیشتر از قبل توی قلبش زوزه می کشید اما به سختی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به نقطه ی دیگه ایی داد.

- اما هنوز مارکم نکرده
مکثی کرد: درواقع هنوز پونزده سالش و نمیتونه مارکم کنه

به سمت کای که با تعجب بهش خیره شده بود و برگشت و لبخند شرمگینی زد: این یک پارچه طلسم شده است، هیچ آلفایی نمیتونه تا زمان به بلوغ رسیدن آلفام مارکم کنه

کای اب دهانش رو قورت داد و آروم جلوتر خزید. وقتی رو به روی کیونگ نشست دستش رو بالا اورد و با ندیدن هیچ واکنشی از جانب کیونگ دستش رو آهسته به پارچه دور گردنش کشید: میخوای بازش کنم؟

کیونگ با شتاب سر بالا آورد و بی اراده دستاش روروی شونه های کای گذاشت و با صدای امیدوار و بلندی گفت: میتونی؟

کای نگاهش رو به چشمای کیونگ داد و کم کم نگاهش رو پایین تر داد. بینی کوچیکش رو از نظز گذروند و روی لب هاش مکث کرد. انگشت شصتش رو نرم روی لب پایینی کیونگ گذاشت و دوباره نگاهش رو به چشمای کیونگی که گونه هاش قرمز شده بودن داد.

- ازم بخواه
مکثی کرد و فشاری به لب های کیونگ داد: اون موقع برات بازش میکنم

کیونگ نگاهی به چشم های مصمم کای انداخت و سرش رو پایین انداخت و غیر مستقیم دست کای رو پس زد. کای میدونست چیزی که اون رو اسیر کرده دنیای بیرون نیست بلکه ترس های عمیق خودش رو که اون رو توی اون دنیای کوچیک محبوس کرده... برای همین اپلین قدم برای بیرون اومدن خواستن خودش بود...

کای تردیدش رو احساس کرد و برای همین علی‌رغم میلدرونیشبرای لمس بیشتر کیونگ، عقب کشید: من تا وقتی که بتونی تصمیم بگیری منتظرت میمونم

کیونگ علف های روی زمین رو مشتش فشرد وسعی کرد با فشردن پلک هاش مانع ریزششون بشه اما بغضی که توی گلوش حس میکرد کار رو براش سخت میکرد و برای همین سرش رو اروم پایین انداخت و آهسته گریه کرد.

- م..ممنونم

کای سری تکون داد و از روی زمین بلند شد. نگاهی به خورشیدی که کم کم در حال غروب بود انداخت و آروم لب زد: فکر کنم وقتشه بری خونت

کیونگ با ساعد دستش اشک های روی صورتش روپاک کرد و بعد با چشمای قرمزش به کای نگاه کرد و با صدای خش داری جواب داد: اره... ممنون که ویولن رو بهم برگردوندی...

Mirror borderOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz