بکهیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد استرسش رو توی چهرهاش نشون نده. بار قبلی که این شنل سورمهایی رو روش شونه هاش انداخته بود چانیول کنارش بود اما این باز تنهای تنها بود. نه سهونی بود که به اتکای اون بخواد سرکشی و فضولی کنه نه چانیولی که با یک نگاه چپ بهش، تهدید به شکستن گردن کنه!
اما خودش هم میدونست این تصمیم خودش بوده. چان خطرات اینجا بودن رو میدونست و برای همین اون رو با سهون و سوهو فرستاده بود. خودش بود که پیش چان بودن رو انتخاب کرده بود و حالا وقت جا زدن نبود.
دستش رو به سمت دستگیره در برد و اروم در رو باز کرد. طبق انتظار با وارد شدنش همه کسانی که داخل اتاق بودن به سمتش چرخیدن. با اینکه فرد غریبهایی توی اتاق نبود اما بکهیون باز هم استرس داشت. برای همین فقط خیلی آروم سرش رو تکون داد و بدون معطلی روی اولین صندلی که نزدیک در بود نشست.
جیسو لبخند پهنی به بکهیون زد تا کمی از اون اضطراب نجاتش بده اما بکهیون فقط لبخند نصف نیمهایی رو لب هاش نشوند و شروع به بازی کردن با انگشتاش کرد.
جیسو نفس عمیق کشید و دو دستش رو روی میز گذاشت. کمی اخم کرد و با لحن جدی گفت:
- نمیخوام مقدمه چینی کنم و همین اول میرم سراغ اصل مطلب. میدونید که الفاتون غیر من فقط به شما اعتماد داره برای همین منم به شما اعتماد میکنم و نتیجه تحقیقاتم رو بهتون میگم.
جیسو به چن، تهیونگ و جونگینی که با جدیت نگاهش میکردن و منتظر ادامه حرف جیسو بودن، نگاه کرد و بعد با صدای اروم تری ادامه داد:
- طبق چیزایی که من فهمیدم فقط سه تا ادم وجوددارن که هم مشکوکن هم قدرت این که یک جاسوس بزرگ باشن رو دارن.
جیسو بشکنی زد که کمی هوای اتاق عوض شد. چند کاغذ سفیدی که روی میز بود به پرواز در اومدن و ناگهان تصویر جادویی یک مرد توی هوا شکل گرفت. مردی با موهای بلند سفید رنگ و چشم های تیز مشکی که کمی شباهت به الف ها میداد.
- اولین نفر، رئیس خاندان لی، اون شب اولی که چانیول بیهوش شد کاملا طبیعی رفتار میکرد اما شب دوم سعی کرد از طریق یک پرنده نامه رسان نامه ایی رو ارسال کنه. من پرنده رو گرفتم اما اون طلسم شده بود و متاسفانه توی دستم اتیش گرفت وسوخت. البته غیر این هیچ حرکت مشکوک دیگهایی از اون ندیدم.
چن دستش رو روی چانهاش گذاشت و با حالت متفکری گفت:
- خود آلفا هم به اون مشکوک بود، اون کسی بود که نیزو کمی از خاندانش به قصر میفرستاد و همیشه چندتا جاسوس داشت تا اطلاعات جنگی رو به دست بیاره.
تهیونگ تایید کرد:
- اون از همون اول با عمو ( پدر چان) مشکل داشت. امکان داره که اون واقعا جاسوس باشه
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...