- دربارهی چی حرف میزنی؟ کیو قراره از دست بدی؟
سهون با شنیدن صدای سوهو فشار دستاش رو بیشتر کرد و سرش رو روی شونه هاش محکم تر کرد. میتونست از لحن صداش بفهمه که کاملا گیج و نگران شده اما اونقدری شکسته شده بود که به تنها چیزی که نیاز داشت آغوش و حضورش بود. دوست داشت ساعت ها فقط سرش رو بزاره روی شونهاش و چشماش رو ببنده و به هیچی فکر نکنه. شاید اینجوری میتونست از شر افکاری که از درون نابودش میکردند، رها بشه.
وقتی چشماش رو می بست تنها چیزی که میدید تاریکی بود، با این حال برای سهونی که توی برزخ دست و پا میزد، این تاریکی دریای ارامش بود. این تاریکی که میتونست عطر تن کسی که دوستش داره رو استشمام کنه از نور هم لذت بخش تر بود.
- تا الان با تمام کارهای بدی که در گذشته کردم کنار اومدی...
سهون مکثی کرد و آروم زمزمه کرد:
- قضاوتم نکردی، تا حدی بهم حق دادی، دلداریم دادی و همراهیم کردی... بهم گفتی میتونم اشتباه کنم اما...
انگشتاش رو توی گودی کمر سوهو فرو کرد و کمی فشار داد:
- این بار میترسم... میترسم بهت بگم و ترکم کنی...
سوهو شوک زده به روبه روش خیره شده بود. حقیقتا میترسید و دوست داشت به سهون بگه هرچی که میدونه رو ازش مخفی کنه. خودش بهتر میدونست که ادمی نیست که با هرچیزی کنار بیاد اما لحن عاجز و دردمند سهون اون رو از گفتن همچین چیزی منصرف میکرد. چطور به مردی که از رفتنش میترسید بگه این راز رو باهاش در میون نزاره مبادا که بره؟
سهون دستاش رو بالاتر اورد و این بار روی بازوهای سوهو گذاشت. فشاری به بازوهاش داد و بلاخره صورتش رو از روی شونهاش برداشت. نگاهی به چشمای سوهو که دو دو میزد انداخت و لب زد:
- میشه نری؟ میشه پیشم بمونی؟
سوهو خواست حرفی بزنه اما سهون زودتر گفت:
- بهم قول بده که تنهام نزاری، اون وقت من همه چیزو بهت میگم!
سوهودوست نداشت قولی بده که مطمئن نبود بهش عمل میکنه یانه اما این درخواست های پر از التماس سهون توان مقابله رو ازش میگرفتند و کاملا خلع سلاحش میکردن برای همین با کلافگی جواب داد:
- باشه، فقط بهم بگو
سهون اطمینانی که میخواست رو توی نگاه سوهو ندید اما باز هم قلبش انقدری سنگینی میکرد که کمی کوتاه بیاد و با کسی که توی این مدت تنها همراهش بود، درباره گذشته اش صحبت کنه...
- طولانیه، گوش میکنی؟
سوهو دست سهون رو توس دستش گرفت و اون رو روی صندلی خودش نشوند. لبخند محوی به صورت نگرانش زد و به سمت صندلی ییفان رفت و کمی اون رو جلو کشید و مقابل صندلی خودش گذاشت. لیوان ابی رو از اشپزخونه برداشت و روی میز کنار سهون گذاشت.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...