[پارت پانزدهم]

1.1K 348 160
                                    

چانیول نفسی گرفت و از چادرش بیرون اومد. نسیم ملایمی بین درخت ها می پیچید و رنگ برگ درخت ها کم و بیش به قرمزی میزد. پاییز داشت می رسید و سرما چیزی نبود که چانیول دوستش داشته باشه...

_خوب خوابیدی چانیول؟

چان با شنیدن صدای سوهو به سمتش چرخید و با دیدن لبخندش، لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد: اره، تو چطور؟

سوهو قدمی به چان نزدیک شد: درباره چیزی نگرانی؟

_اره! پاییز که میاد نگران میشم، جنگیدن توی این فصل زیاد آسون نیست...

سوهو سری تکون داد: از اینکه میخوای بری ناراحتی؟

چان سری تکون داد و به بخار دهانش که بیرون می اومد نگاه کرد: اوهوم، دوست ندارم تنهاشون بزارم...

سوهو نیم نگاهی به چانیول که خیره به بلندترین کوه کوهستان بود انداخت و نفسش رو رها کرد. می دونست دل کندن از اینجا برای چان سخته، اما موندنش اینجا هم خطرناک بود. حالا که گیونگ یانگ تصمیم داشت از گونه های دیگه کمک بگیره نباید عجولانه تصمیم می گرفتند و حداقل باید از آلفاشون محافظت می کردن...

_اونا از پس خودشون بر میان چانیول، لازم نیست نگران باشی...

_نمیخواین حرکت کنید؟

سهون همون طور که به طرفشون حرکت میکرد گفت و خمیازه کشید و برای اینکه بهتر از هوای پاییزی استفاده کنه دستش رو به سمت بالا کشید و کمی خودش رو قوس داد...

سوهو نگاهش رو از سهون که به طور عجیبی با کلاه مشکی رنگی که سرش گذاشته بود و لباسای عجیبش جذاب شده بود گرفت و به زمین نگاه کرد: چند دقیقه دیگه میریم

سهون سری تکون داد و وقتی به اون دوتا رسید دستش رو توی جیب کاپنش فرو کرد: با چی میریم؟

بکهیون که پشت سر سهون حرکت میکرد دستش رو دور کمر سهون حلقه کرد و کمی سرش رو از کج کرد تا چان و سوهو رو ببینه: با کلاسکه؟

سهون نفسی گرفت و مچ بک رو گرفت: چرا چسبیدی به من؟ بیا این طرف ببینم

بک دستاش رو محکم تر دور سهون پیچید و این بار سرش رو به کمرش چسبوند: نمیخوام سردم میشه...

سهون کلافه دستی تو موهاش کشید: فکر کردی من کانگورام که بپری تو کیسه ام بچه؟

بک لب هاشو جمع کرد و درحالی که سرش رو توی کاپش سهون فشار میداد جواب داد: نه کوالایی منم چسبیدم پشتت

سهون چشماش رو گرد کرد و خواست اینبار بک رو جدی از خودش جدا کنه اما قبل از اینکه بتونه دست هاشو که مثل چسب به بدنش چسبیده رو لمس کنه، احساس کرد برای لحظه ایی همه جا تاریک شد و صدایی شبیه خشک کردن لباس توی گوشاش پیچید.

Mirror borderWhere stories live. Discover now