[پارت چهل و هفتم]

662 232 86
                                    

سوهو نمی دونست چه واکنشی باید نشون بده. سهون کسی بود که سراسر تاریخ گرگینه ها از اون به عنوان یک خیانتکار و شرور یاد کرده بودن و هیچ نکته‌ی مثبتی از اون گفته نشده بود.
هرچند که مرد مقابلش بهتر از چیزی که تاریخ گفته بود به نطر می رسید.

سهون نگاهی به چهره‌ی سوهو انداخت و لبخند تلخی زد.

- البته این چیزیه که توی تاریخ نوشته شده، درواقعیت اینقدر هاهم بد نبودم.

- چرا خیانت کردی؟

سهون قدمی به سمت درخت برداشت و نفس عمیقی کشید. خاطراتی که همیشه سعی میکرد از به یادآوردنشون خودداری کنه حالا توی مغزش رژه
می‌رفتند. با اینکه از گفتنشون ترسی نداشت چون اشتباهی نکرده بود اما برگشتن به اون روزها اصلا براش خوشایند نبود.

- میخواستم انتقام بگیرم.

- از کسی که امگات رو کشته بود؟

سهون با سوال سوهو به سمتش چرخید. با دیدن چهره‌ی جدیش سری تکون داد و آروم لب زد:

- اره، اون موقع از موجودیت خودم، از قوانین مسخره‌ی گرگینه ها، از غرایزی که مجبورمون میکردن خلاف خواسته‌امون پیش بریم متنفر بودم. دوست داشتم تمام این هارو نابود کنم.

- پشیمونی؟

سهون نیشخندی زد و جواب داد:

- اگر بخوام راستش رو بگم نه، پشیمون نیستم

چهره‌ی سوهو با شنیدن این جواب کمی درهم رفت. انتظار داشت مرد مقابلش با چهره‌ی اندوهیگنی پاسخ بده که از کارش پشیمونه و حتی دوست داره برای سرزمین لوکان ها جبران کنه. اما هرکسی میتونست از نگاه جدیش متوجه بشه که هیچ پشیمونی از کارش نداره.

- چی شد؟ انتظارش رو نداشتی؟

سوهو کمی به چهره‌ی سهون خیره موند و در آخر نفسش رو رها کرد و با لحن ارومی جواب داد:

- فکر کنم اگه پشیمون بودی، دیگه سهون نبودی
پلکی زد و با لبخند ادامه داد:
- منم جای تو نبودم، شاید اگه اون جا بودم همون کاری رو میکردم که تو کردی!

لبخند گرم سوهو همراه چشم های قهوه‌ایی رنگش که زیر نور آفتاب برق میزدند و خط چین کمرنگی که کنارشون میوفتاد اونقدری دلگرم کننده و زیبا بود که سهون برای چند لحظه خیره نگاهش کنه.

- چی شد که تونستی اینقدر عمر کنی؟

سهون کمی مکث کرد. فکر میکرد سوهو درباره اینکه چرا خیانت کرده یا چه اتفاقی در گذشته براش افتاده بیشتر کنجکاوی کنه اما اون پسر همچین شخصیتی نداشت. سوال هایی که ممکن بود اون رو ناراحت کنه رو به زبون نمی اورد و کلماتش رو عاقلانه انتخاب میکرد.

- بعد از اینکه نقشه‌ی حمله‌ی گرگینه ها رو به جونگ سوک گفتم، از سرزمین لوکان ها فرار کردم. با اینکه فکر میکردم میتونم نابودیشونو ببینم اما سخت تر از تصورم بود. اونقدری سخت که حتی به کشتن خودم هم فکر کردم

مکثی کرد و به سمت سوهو چرخید. نگاه امیخته با غمش رو شکار کرد و لبخندی زد. روحیه‌ی امگای رو به روش به قدری لطیف و حساس بود که با شنیدن همین جمله صورتش جمع میشد و هرکسی به راحتی میتونست رد ناراحتی رو روی چهره‌اش ببینه.

- وقتی توی جنگل پری ها گیر افتادم با یک جادوگر برخورد کردم. با اینکه مشکوک بود اما هاله قدرتمندی داشت. اون جا بود که بهم گفت اگر زنده بمونم میتونم امگام رو ببینم.

سهون نفس عمیقی کشید. اون زمان این جمله براش مثل باریکه‌ی نور میون آسمون تاریک زندگیش بود. احساس میکرد دوباره میتونه رد نور روی توی زندگیش ببینه و می تونست توی قلب شکسته‌ و بی روح و نا امیدش، امید رو حس کنه. اما می دونست کلمات از عهده‌ی توصیف این احساسات بر نمیان.

- اون موقع هیچی برام مهم تر از دیدن دوباره امگام نبود، پس ازش خواستم که بهم فرصت دوباره دیدنش رو بده.

نیشخند روی لباش پر رنگ تر شد اما پشیمونی توی چشماش نبود، اهسته لباش رو با زبونش خیس کرد و ادامه داد:

- قبول کرد اما شرط داشت باید چیزی رو از دست می‌دادم تا چیزی رو که میخواستم به دست
می‌اوردم. به من گفت باید از بچه داشتن دست بکشی تا زندگی طولانی داشته باشی...

با گفتن این حرف، مردمک های چشم های سوهو لرزید. اگر بغض و ناراحتی سهون رو توی اون کلبه نمی دید هیچ وقت فکر نمی‌کرد مردی که رو به روش ایستاده علاقه‌ایی به بچه ها داشته باشه، اما الان می تونست درک کنه که این انتخاب چقدر برای سهون سخت بوده...

سهون چشم هاش رو روی گذاشت و بقیه حرفش رو با چشمای بسته ادامه تا شاید بهتر بتونه کلمات رو ادا کنه:

- منم قبول کردم

سهون آروم زمزمه کرد. نمی تونست بگه پذیرفتنش با صبر درد و غم بزرگ همراه بوده که تا این زمان روی سینه‌اش سنگینی میکنه. نمی‌تونست بگه که گاهی با خودش فکر میکنه که ایا چیزی که از دست داده به اندازه چیزی که به دست اورده بوده یا نه...

- حتما خیلی برات سخت بوده...

سهون جوابی نداد. بیشتر از این دوست نداشت حرف بزنه. صحبت کردن از عمیق ترین احساساتش کاری نبود که همیشه انجامش بده. حتی وقتی جوون تر بود هم با امگایی که دوستش داشت هم درباره احساساتش صحبت نمیکرد اما سوهو شخصیتی داشت که اون رو وادار میکرد از دیوار یخی‌ایی که برای خودش ساخته بیرون بیاد.

- اره سخت بود.

این رو درحالی که پشت به سوهو می ایستاد زمزمه کرد و با چشمای غمگین با برگ های درختی که با هر حرکت باد آروم تکون می خوردند خیره شد.

****

Mirror borderWhere stories live. Discover now