بکهیون با شنیدن حرف سهون لب گزید و سرش رو پایین انداخت. می دونست سهون بی ملاحضه تر از این حرفاست که بخواد آروم آروم همچین خبری رو به کسی بده اما خودش هم می دونست حتی اگه سال ها تلاش میکرد نمی تونست همچین چیزی رو به سوهو بگه... اون اصلا دلش نمیومد به اون پسر با لبخند های مهربونش بگه بچه اش دچار یک نفرینه!
چانیول اما نگاهش فقط به دست سهون بود. اشاره ی سهون به اون جوونه لوبیا بود؟ همونی بود که همین چند لحظه پیش چان قول داده بود ازش محافظت کنه...
چان به سمت سوهو شوکه برگشت و با دیدن نگاه تیره اش ناگهان به خودش اومد و اخمی کرد: تو اصلا کی هستی که بخوای همچین چیزی رو بگی؟
قبل از اینکه سهون جواب بده و دوباره بین اون نگاه های تیز درگیری رخ بده، بک خودش رو وسط سهون و چان انداخت: استادم مطمئنه!
چان پوزخندی زد و سوهو رو تکون داد: بهش فکر نکن سوهو... کسی که مقابلت فقط یک گرگینه اس چطور میتونه نفرین رو تشخیص بده...
این بار سهون پوزخندی زد و بک رو کنار زد. خودش رو جلو کشید: رایحه ی نفرین! تو هنوز خیلی جوونی که بخوای همچین چیزی رو بفهمی...
چان چشماش رو توی کاسه چرخوند. پسر روبه روش زیادی قوی بود اما مطمئن بود تا به حال همچین چیزی رو نشنیده... گرگینه ایی که بتونه بوی نفرین رو بفهمه؟ اصلا مگه نفرین ها بو داشتند؟
سهون با دیدن اخم های چان که هر لحظه بیشتر توی هم می رفت نیشخندی زد و دستش رو دور مچ بک حلقه کرد و در همون حال که نگاهش خیره به چان بود گفت: اگه من جای تو بودم میگفتم هرچه زودتر اون بچه رو سقط کنه... چون زیادی قویه
مکثی کرد و نیم نگاهی به سوهو انداخت: این تنها گزینه ایی که دارین...سوهو با شنیدن این جمله سرش رو بالا آورد و نگاهی به سهون انداخت، نگاهی که به طور عجیبی سهون از مواجهه باهاش فرار کرد و دست بک رو محکم تر گرفت و کشید: بیا بریم...
بک اخرین نگاهش رو به چانیول و سوهو انداخت و درحالی که مثل یک کش توسط سهون کشیده میشد گفت: هیچ راهی نیست که کمکشون کنی استاد؟
سهون قاطع جواب داد: نه!
_حتی اگه یکسال غذا درست کنم و کتابخونه رو مرتب کنم؟
سهون سرش رو کج کرد تا بک لبخندی که ناخواسته روی لبش نشسته بود نبینه: فکرشم نکن
بک دوباره اصرار کرد و سعی کرد با مظلوم ترین حالت سهون رو صدا کنه: استاده اوه...
سهون این بار ایستاد و خواست به سمت بکهیون برگرده تا به این احمق کوچولو بفهمونه باید هرچه زودتر از این جا برن اگرنه ممکنه خودش کسی باشه که تو خطره اما قبل از اینکه بچرخه، دست نرمی روی دستش نشست و گرمی ملایمی دستش رو احاطه کرد جوری که ناخوادگاه به جای اینکه به سمت بک بگرده به سمت صاحب اون دست نرم چرخید.
با دیدن همون پسر مو بلند که حالا چشمای مشکی رنگش به آبی تغییر کرده بود و پرده اشکش باعث شده بود به طور اعجاب انگیزی زیبا به نظر برسه، ناخوادگاه خشک شد و خیره به اون نگاه کرد.
_خواهش میکنم... خواهش میکنم... اگه...
زیر چشم پسر با هر کلمه ایی می گفت بیشتر قرمز میشد و ترکیب اون قرمزی با اون مژه های خیسش، باعث میشد برای لحظه ایی سهون فکر کنه گریه کردن یک شخص چطور میتونه اینطور زیبا باشه؟
سوهو نفس عمیقی کشید، تا به حال به عنوان یک امگای سلطنتی از هیچ کس خواهش نکرده بود اما توی این موقعیت، حاظر بود از کسی که میتونه جون بچه اش رو نجات بده التماس کنه...
_راهی هست... بهم بگید...
مکثی کرد: نمیتونم این بچه رو سقط کنم... پس خواهش میکنم...
بکهیون با دیدن اینطور خواهش کردن سوهو مچ دستش رو از توی دست سهون بیرون کشید و کنار سوهو ایستاد، اخمی کرد: دیگه بسه سوهو... اون بهت کمک میکنه...
سهون ابرویی بالا انداخت و بلاخره دست از خیره نگاه کردن به سوهو برداشت. نفس عمیقی کشید و پلکی زد، مثل اینکه مجبور بود پای روی قانون هاش بزاره و کمی از اون موضع سرسخت خودش فاصله بگیره...
_چیزی نیست که بشه راحت درموردش صحبت کرد...
مکثی کرد: اون بچه تا حدودی درست میگفت... من نمیتونم نوع دقیق نفرین رو تشخیص بدم اما میتونم بگم نفرین خیلی قویه و به راحتی شکسته نمیشه...نگاهی به سوهو انداخت: اونقدر قوی که جون خودتم تهدید میکنه...
سوهو ناخوادگاه دستش رو روی شکمش گذاشت و قدمی به عقب برداشت که بکهیون دستش رو دور شونه اش حلقه کرد: ولی چیزی نمیشه سوهو... استادم بهت کمک میکنه...
سهون چشم غره ایی به بکهیون رفت اما بک که می دونست قراره چی از استادش دریافت کنه فقط به سوهو لبخندی زد و بازوش رو گرفت و کمی مالش داد تا عضلاتش ریلکس بشن...
چانیول که هنوز زیر درخت مبهوت سرعت سوهو بود که چطور خودش رو به اون دوتا رسوند، سرش رو تکون داد و با عجله کنار سوهو ایستاد: خوبی سوهو؟
سهون بدون توجه به چان رو به سوهو گفت: بهتره به یک جادوگر بگی اون میتونه نوع نفرین رو تشخیص بده...
بکهیون مثل کسی که کاملا به این جریانات اگاهه سرش رو تکون داد: استادم درست میگه...
نگرانم نباش ما تا وقتی از سلامتیت مطمئن نشیم نمیریماین بار بک احساس یکرد تمام بدنش با تیر هایی که نگاه سهون پرتاب میشد، مورد لطف قرار گرفته اما همچنان به سوهو لبخند میزد و به سمت سهون بر نمی گشت.
سوهو با دیدن لبخند های محبت آمیز بک به سمتش چرخید و سرش رو کمی کج کرد که موهای بلندش اروم از روی شونه اش سر خورد و آبی نگاهش بیشتر درخشید. لبخند مهربونش رو روی لبش نشوند و دندون های مرتبش رو به بک نشون داد: ممنونم بک
بکهیون با دیدن اون نگاه شیرین و چشمای جمع شده ناخوادگاه خندید که ناگهان سهون سرفه ایی کرد و سرش رو برگردوند.
بک با تعجب به سهون نگاه کرد اما سوهو خندید و با صدای ملیحی گفت: از شما هم ممنونم استاد بکهیون
***
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...