-استاد حالتون خوب نیست؟
بکهیون گفت و آروم دستش رو بلند کرد تا پیشانی سهون رو لمس کنه. سهون اما دستش رو روی پیشانیش گذاشت و چشماش رو بست: خوبم... میخوام بخوابم
بک دستش رو مشت کرد و با نگرانی به سهون نگاه کرد. یک هفته ایی بود که سهون مثل قبل نبود. تمام این چندروز توی اتاقش بود و به زور از اتاقش دل می کند. لبخند های کمش کم تر شده بود و انگار چیزی ذهنش رو آزار میداد. و بکهیون تمام این روزها رو با دیدن سهونی که ساکت تر از همیشه یک گوشه می نشست و به دیوار خیره میشد سپری میکرد.
- باشم من میرم، خوب استراحت کنید
سهون جوابی نداد و غلتی زد. بکهیون نفسش رو بیرون داد و آروم از اتاق خارج شد و در رو بست. با دیدن حال و روز سهون حتی نمیتونست از دیدن چانیول لذت ببره. وقتی پیش چان بود ذهنش تمام به سهون فکر میکرد و اصلا تمرکز نداشت. اما از طرفی هم وقتی کنار سهون بود دل تنگ چان میشد.
از احساساتی که داشت ملافه شده بود. شاید باید کای رو خبر میکرد. با اینکه دوست نداشت این رو قبول کنه اما کای همیشه بهتر از اون سهون رو آروم میکرد و شبیه پسر واقعیش بود. رابطه سهون و کای چیزی بود که همیشه بهش غبطه میخورد برای همینم نسب به کای حسود بود.
وقتی به خودش اومد، خودش رو مزدیک اتاق چانیول پیدا کرد.ناخوادگاه لبخندی زد. شاید اگه چانیول توی این یک هفته کنارش نبود از شدت ناراحتی دق میکرد.
روبه روی در ایستاد و تقه ی آرومی به در زد که صدای مردونه و اروم چانیول به گوشش رسید: بله؟
-منم چانیول شی، اجازه دارم بیام تو؟
شیطنت توی صداش چانیول رو به خنده انداخت.آروم از روی صندلی بلند شد و با قدم های بلند خودش رو به در رسوند و دستش رو روی دستگیره گذاشت که بکهیون گفت: مثل این که اجازه ندارم، من میرم
چانیول سریع در را باز کرد و قبل از اینکه بکهیون کاملا برگرده مچ دستش رو گرفت واون رو به طرف خودش کشوند.سرش رو به شونه اش چسبوند و جسم ظریفش رو بین بازوهاش له کرد. جوری که انگار هزار ساله اون رو ندیده، محکم و قدرتمند...
- کجا میخوای بری؟ جایی بهتر از اینجا داری؟
بکهیون که به خاطر سرعت چان شوکه شده بود، با بهت توی اغوشش چان فشرده میشد اما خیلی سریع لبخندی روی لبش نشست و اون هم دستاش رو دور تن چان حلقه کرد و اروم لب زد: دلم برات تنگ شده بود
چانیول متوجه لحن ناراحتش شد و اروم سرش رو عقب برد، با دیدن نگاه پایین افتاده بکهیون دستش روزیر چانه اش گذاشت و آروم سرش رو بالا آورد: اتفاقی افتاده؟
- گفتم که... دلم برات تنگ شده
گفت و روی پنجه پا بلند شد تا بوسه ایی روی لب هاش بزنه اما قبل از اینکه بتونه اون عطش و خواستن رو از بین ببره تقه ایی به در خورد و صدای زنانه ایی به گوشش رسید: چانیول، تو اتاقتی؟
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...