[پارت چهل و چهارم]

709 239 72
                                    

با اینکه بک چیزای زیادی از این دنیا نمی دونست اما این مورد رو استثنا می دونست. لونای سرزمین لوکان ها باید یک امگا باشه! اون نمی تونست در چنین جایگاهی بشینه اما وقتی چشمای مصمم چانیول رو می دید نمی تونست مقابلش بایسته، بنابراین تنها لبخندی زد که چشم هاش کاملا جمع شد و گونه هاش بالا رفت. سرش رو کمی کج کرد و با لحن بامزه‌ایی زمزمه کرد:

- این یک خاستگاریه؟

چانیول بلند شد و ابرویی بالا انداخت در حالی که دستگیره در روگرفته بود با صدای ارومی لب زد:

- نه! نمیخوام انقدر ساده خاستگاری کنم.

بک آروم خندید و چان قبل از اینکه خنده‌اش تموم شه در رو باز کرد. با باز شدن در، تمام توجهات به سمت اون ها جلب شد. نگاه های سنگینی که بک ناگهانی روی خودش احساس کرد باعث شد بیشتر خودش رو به چان نزدیک کنه و دستش رو محکم فشار بده.

چانیول نفس عمیقی کشید. از این همه نگاهی که روی بکهیون بود خوشش نمی اومد. می دونست به خاطر لباسی که تنش بقیه رو کنجکاو کرده چون تا به حال چان یک معشوقه سلطنتی انتخاب نکرده بود. اما با هر دلیل و استدلالی نباید اینطور به اون خیره میشدن.

فرومون های که ناگهانی آزاد کرد به سرعت کل اتاق رو گرفت و باعث شد خیلی سریع نگاه ها به سمت دیگه‌ایی تغییر جهت بدن. نیشخندی زد و به سمت میزی که براش تدارک دیده شده بود قدم برداشت. 

وقتی نزدیک میز ایستاد، کمی اخم کرد و بعد با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:

- این مهمونی برای آشنایی بیشتر فرمانده ها گرفته شده،    تصمیم گرفتم با این جشن پیوند بین سران هر خاندان رو محکم تر کنیم تا بتونیم به راحتی گرگ های مرزی رو شکست بدیم.

مکثی کرد و جام نوشیدنیش رو از روی میز برداشت و به سمت بالا برد و ادامه داد:

- مهمونی بعدی برای پیروزی ما در جنگ، به امید پیروزی

بدون حرف دیگه‌ای جام رو سر کشید و روی میز قرار داد. به افراد داخل مهمونی که بی درنگ جام هاشون رو می نوشیدن نگاه کرد و همه اشون رو از نظر گذروند. از نظر اون هیچ کدوم اون ها نمی تونست جاسوس باشه اما خودش هم می دونست بین اون ادم هایی که بیشتر هر کس دیگه‌ایی بهشون اعتماد داره فردی وجود دازه که اطلاعات بیشتر جنگ هاشون رو به گیونگ یانگ لو داده.

- حالت خوبه چان؟

چان به سمت بکهیون چرخید و سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست فقط پلکی زد و اروم لب زد:

- خوبم

بکهیون حرفش رو باور نمیکرد چون خودش هم به حرف خودش اعتمادی نداشت. تا همین چند لحظه پیش سراسر اعتماد به نفس بود اما حالا که هر لحظه به اجرای نقشه‌اش نزدیک میشد استرس بیشتری بدنش رو فرا می گرفت.

Mirror borderWhere stories live. Discover now