سهون سکوت کرده بود و سوهو بهش خیره شده بود. با اینکه توی این مدت باهم صمیمی شده بودند و سوهو تونسته بود سوال های توی ذهنش رو ازش بپرسه اما هنچنان مرد روبه روش پر از رمز و راز بود. هر قدمی که سوهو برای شناخت بیشر سهون بر می داشت اون رو گیج تر میکرد. اون واقعا شگفت انگیز و خاص بود. مرد محکمی که قلب نرمی داشت. مردی که میتونست با دیدن گریهی بچه بشکنه و در همون حال استخوان های کسی که اون بچه رو اذیت کرده خورد کنه.سوهو ناخوادگاه حس کرد همین طور که به سهون خیره شده، ضربان قلبش هم بالا تر میره. نه این که ناگهانی قلبش از توی سینهاش بپره یا گونه های سرخ بشه، این احساسی نبود که حس میکرد. قلبش محکم می کوبید اما اون رو پر از اضطراب نمی کرد، حسی شبیه یک دویدن آروم میون جنگل بود. همون حسی نشاط و آرامشی که بعد از یک دویدن آروم بهش دست میداد.
ناخوادگاه دستش رو مشت کرد و نگاهش رو ازش گرفت. دست راستش رو روی شکمش گذاشت و نفس عمیقی کشید. اون کسی نبود که متوجه احساساتش نشه. اون عاشق سهون نشده بود اما می تونست علاقهی کمی که داشت به وجود می اومد رو حس کنه. می تونست بذری که توی دلش کاشته شده بود رو احساس کنه و این کمی اون رو می ترسوند.
- حالت خوبه؟
با صدای سهون از افکارش بیرون کشیده شد. به آرومی پلکی زد و به سمتش چرخید. خیره به چشمایی که کمی نگرانی رو از توش می تونست بخونه لب زد:
- خوبم، فقط شکمم درد گرفت.
سهون بدون حرف، و بدون اینکه ارتباط چشمی رو قطع کنه به سمت سوهو قدم برداشت. مقابل ایستاد و دستش رو به سمت شکمش جلو برد. با تکون خورد سوهو با دست آزادش شونهاش رو آروم فشرد و زمزمه کرد:
- این باید آرومت کنه
سوهو آب دهانش رو قورت داد، نمی تونست بدنش رو تکون بده بنابراین بدون مقاومت دست سهون رو دنبال کرد. سهون دستش رو روی شکم سوهو گذاشت و آروم حرکتش داد. با اینکه حرکات دستش از روی لباس بود اما سوهو می تونست گرمای دستش رو حس کنه.
سهون فشاری به شکم سوهو نمی داد و فقط آروم دستش رو روش حرکت می داد اما با همون حرکاتم می تونست شل شدن عضلات سوهو رو حس کنه. وقتی از این قضیه مطمئن شد بیشتر نزدیک شد و دستش رو زیر لباس سوهو برد و اینبار کمرش رو ماساژ داد. سر سوهو حالا روی شونهاش بود و نمی تونست صورتش رو ببینه اما همین که صدایی ازش بیرون نمی اومد نشون میداد، مخالفتی با این کار نداره.
- بهتر شد؟
اروم زمزمه کرد ولی از کارش دست بر نداشت، دستش همچنان کمر سوهو رو لمس میکرد. نوک انگشتاش روی پوست فشار می اورد اما کف دستش کمترین تماس رو داشت و این باعث میشد سوهو کمی احساس عجیبی داشته باشه...
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...