[پارت هشتم]

1.3K 367 69
                                    


***
چانیول با شنیدن این تیکه از حرف جین وو نفس عمیقی کشید و چشم هاشو روی هم گذاشت. احساس میکرد قلبش زیادی سنگین شده و هر ان ممکنه از تپش بایسته... چون با هر کلمه ایی که از دهان جین وو بیرون می اومد صحنه ها جلوی چشماش زنده میشد.

اب دهانش رو قورت و اروم چشم هاشو باز کرد. برق طلایی رنگ چشماش حالا بیشتر شده بود و فرمونی که ازاد میکرد حس عجیبی به افراد حاظر توی اتاق میداد، طوری که حتی سهون هم از حسش اخمی کرد و با کنجکاوی به چان نگاه کرد.

_لی جین وو، به عنوان الفای سلطنتی گرگینه ها، تو رو از قلمرو لوکان ها تبعید میکنم.. از این به بعد تو حق نداری وارد این سرزمین بشی!

با دستور عجیب چان همه با تعجب به اون خیره شدند. انتظار می رفت که چانیول اون رو به اعدام محکوم کنه یا خودش سر اون رو سینه اش بزاره... اما این تصمیم قطعا خلاف چیزی بود که همه فکر میکردن.

چانیول نگاه خالی از حسش رو به جین وو انداخت و اروم زمزمه کرد: همین، جلسه هم تمومه

بعد زدن این حرف چان نیم نگاهی به بکهیونی که گوشه چادر ایستاده بود و با چشم های گردش به اون خیره بود انداخت و پلکی زد، حالا می دونست پسری که دیشب با اون صحبت کرده کیه... اون پسر همین پسرکوچولویی بود که ناخن های دستشو داخل بازو اون پسر عجیب فرو کرده بود و به اون نگاه میکرد.

چان اهسته از کنار جین وو رد شد اما همون لحظه جین وو روی زمین زانو زد. چهره اش حس عجیبی داشت. ترکیبی از حس ناباوری و غم عمیقی که تمام صورتش رو پوشونده بود. پوزخندش هنوز روی لبش بود اما برق اشک از چشماش دیده میشد. لب هاشو روی هم فشار میداد و نمی دونست باید چه حسی داشته باشه...

_از...ت بدم ... میاد... پارک چانیول
با مکث ادامه داد: از این همه خوب بودنت بدم میاد

چانیول توجهی نکرد و با نیم نگاه خاصی به بکهیون، از چادر خارج شد و رو به بتایی که کنار ورودی چادر ایستاده بود گفت: به جونگین بگید بیاد و اونو از اینجا ببره...
مکثی کرد: به لیدر لی هم بگید از اون دو نفر بازپرسی کنه ببینه از کجا اومدن

بتا تعظیم کرد: بله آلفا!

چانیول سری تکون داد و با قدم های محکم به سمت مکانی رفت که میدونست سوهو همیشه با ییشینگ به اونجا میرفته.
***
جونگین با شنیدن دستور چان وو با سرعت خودش رو به چادر رسوند. نگاهی به چانی که با قدم های بلند از اونجا دور میشد انداخت و با مکث کوتاهی وارد چادر شد.

جین وو روی زمین زانو زده بود و تکون نمیخورد. شاید برای اولین بار بود که جونگین حس میکرد دلش به حال اون پسر مو قهوه ایی میسوزه...

با قدم های اروم و کوتاه خودش رو به جین وو رسوند و دستش رو روی شونه اش گذاشت. می دونست جین وو متوجه حضورش شده اما با تکون نخوردنش اروم لب زد: جین...

Mirror borderWhere stories live. Discover now