کوک روی تخته سنگی نشست و سرش رو بین دستاش مخفی کرد. احساس میکرد ممکنه سرش هر آن بیترکه یا رگ هاش از شدت فشار پاره بشه... واقعا باور نمیکرد چطور یک پسر میتونه اینقدر حرف بزنه؟توی این سه روز جیمین حتی لحظه ایی رهاش نکرده بود و دائم در حال حرف زدن بود و اصلا بی محلی کوک اهمیتی نمیداد. انگار به این که بقیه نادیده بگیرنش عادت داشت. و بلاخره بعد سه روز تونست از دست اون موجود شیطانی فرار کنه.
با نسیم ملایمی که وزید کلاه شنلش رو کنار زد و دستش رو روی تخته سنگ گذاشت. نگاهش رو به آسمون داد و نفس عمیقی کشید. اما با صدای قدم هایی که شنید کمی تکون خورد. باورش نمیشد اون موجود شرور تونسته دوباره پیداش کنه. عضلاتش رو منقبض کرد و برای فرار آماده شد اما با نشستن دستی روی شونه اش و شنیدن صدای گرمی به عقب چرخید: مین کیو؟
کوک به عقب چرخید و با دیدن تهیونگ که با لبخند عریضی بهش نگاه میکرد، نامحسوس نفسش رو بیرون داد. آهسته از روی تخته سنگ بلند شد و سرش رو تکون داد و با آروم ترین لحنی که میتونست زمزمه کرد: وقت استراحت بود، متاسفم اگه زیادی دور شدم، آلفا
برای گفتن آلفا کمی مکث کرد. هنوز به این کلمه عادت نداشت و این باعث میشد هنگام گفتنش چشماش رو بچرخونه و جایی غیر از تهیونگ رو با چشماش هدف بگیره.
تهیونگ دستش رو توی هوا تکون داد و لبخند بزرگی زد: مشکلی نیست، راحت باش
مین کیو بدون هیچ حرفی روی تخته سنگ نشست. نگاهش بی تمرکز اطراف می چرخید و انگار تمام تلاشش رو میکرد که به تهیونگ نگاه نکنه. با اینکه تهیونگ دلیل رفتارش رو نمی دونست اما این تلاشش برای فرار از چشم هاش براش بامزه بود.
کوک به سمت تهیونگ چرخید و یک ابروشو بالا انداخت که تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت: تو و جیمین... رابطه اتون برام جالبه
با شنیدن اسم جیمین چهره ی کوک توی هم رفت. اون و جیمین مگه اصلا رابطه ایی هم داشتند اون فقط یک حشره مزاحم بود که فقط بلد بود روی تک تک اعصاب کوک راه بره. اما بعد دو ثانیه غر غر کردن با خودش ناگهان جرقه ایی ذهنش رو روشن کرد. مثل اینکه اون پسر شیطانی جز حرف زدن کار دیگه ایی هم بلده...
شاید کاری مثل جذب کردن تهیونگ!کوک بدون اینکه ذوق پنهانش روی صداش تاثیر بزاره جواب داد: اون همبازی بچگیمه...
تهیونگ سری تکون داد و همون طور که خودش رو مشغول نگاه کردن به دشت نشون میداد زیر چشمی به مین کیو نگاه کرد. موهای نارنجی رنگش کمی بلند بود برای همین خیلی راحت توسط باد به بازی گرفته میشد. چشم های قهوه ایی رنگش زیر نور افتاب روشن تر دیده میشد و اخم ملایمش باعث میشد تهیونگ لحظه ایی با خودش فکر کنه"اون جذابه"
_اما فکر کنم کمی از دوست بچگیت خسته شدی!
کوک با یادآوری جیمین، ناگهان نقشش رو فراموش کرد و درحالی که کمی بیشتر روی تخته سنگ لم میداد غر زد: چون اون توله سگ همش حرف میزنه
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...