چانیول شنلش رو پوشید و بندش رو محکم کرد. نگاهی به خودش توی ایینه انداخت و دیتی توی موهای بهم ریخته اش کشید تا مرتبشون کنه.
امروز اولین قدم برای اجرای نقشه اش روبرمیداشت و برای همین کمی نگران بود.فرستادن سوهو و دور کردن اون از خودش سخت ترین قسمت ماجرا بود. اون و سوهو بعد مرگ یورا شدیدا بهم وابسته شده بودن و این دوری برای هردوشون سخت بود.
از اتاق که بیرون اومد با دیدن جیسویی که مقابلش ایستاده بود و به دیوار پشت سرش تکیه زده بود مکثی کرد و آروم زمزمه کرد: همه چیز اماده اس؟
جیسو نگاه کلافش رو به چانیول انداخت و بادبزنش رو بست و چند بار با اون به کف دستش ضربه زد. میتونست احساسات عمیق چانیول به مردمش رو درک کنه اما هنوز هم نسبت به همراهی با اون تردید داشت.
هرچند حالا که تا اینجا اومده بود نمی تونست عقب بکشه پس به چانیول نزدیک شد و چشماش رو روی هم گذاشت: آره، همه چیز اماده اسچانیول خوبه ایی زمزمه کرد و درحالی که شنلش رو مرتب میکرد از کنار جیسو عبور کرد. می دونست سوهو از شب قبل همه چیز رو اماده کرده و الان فقط منتظر اون تا خداحافظی کنن.
با رسیدن به محوطه قصرمکثی کرد ودستش رو روی دیوار گذاشت و نفس عمیقی کشید. احساس بدی درباره این که داره به سوهو دروغ میگه داشت اما خودش هم میدونست این بهترین تصمیمه که میتونه برای اون و جوونه ی کوچولوش بگیره...
وقتی در رو باز کرد، سوهو با ارامش در حال مرتب کردن کیف کوچیکش بود و سرش پایین بود. سهون مثل همیشه با ابرو های گره خورده دست به سینه ایستاده بود و با پاهاش روی زمین ضرب میزد اما معشوقه کوچیکش برعکس همیشه با چهره ی درهم و نگاه خالیش به زمین خیره شده بود.
شاید فقط چند روز از اعترافشون میگذشت اما فقط چانیول میدونست چقدر اون پسر کوچک براش ارزشمند و دوست داشتنیه...
توی این چند روز خیلی با خودش فکر کرده بود، دوست داشت این پسر رواینجا نگه داره اما با فکر آسیب دیدنش به مرز جنون میرسید و باز به مصمم به فرستادنش فکر میکرد هرچند دلتنگی دوباره تمام تنش رو میلرزوند و دوباره توی تصمیمش تردید میکرد.
چان پا تند کرد و به سمت بکهیونی که در دیدرس سهون و سوهو نبود، حرکت کرد. وقتی بالای سرش ایستاد بدنش جلوی تابیدن نور افتاب به بکهیون رو گرفت و باعث شد بک با همون صورت گرفته سر بالا بیاره وبه چان نگاه کنه....
- از چی ناراحتی؟
مکثی کرد: هیونصدای اروم و کمی خش دارش باعث شد مثل یک پسر بچه که توی برف بدون کاپشن مونده بلرزه... وقتی با اون لحن "هیون" صداش میزد بند بند وجودش نبض میزد و نمی تونست نسبت بهش بی تفاوت باشه.
برای همین اب بینی شو بالا کشید و زانوهاش رو بغل کرد: تو میخوای من رو بفرستی باهاشون برم
مکثی کرد: منم باهات قهر کردم
ESTÁS LEYENDO
Mirror border
Fanficهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...