بکهیون نگاهش رو از کای و سهون گرفت و دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد. هوای تازه ایی که به صورتش میخورد باعث میشد کمی احساس تازگی کنه اما هنوز به خاطر چیزایی که دیروز شنیده بود حس عجیبی داشت.
وقتی تصمیم گرفته بود به این دنیا بیاد و دنبال برادرش بگرده به تنها چیزی که فکر نکرده بود عاشق شدن بود. اینکه کسی و دوست داشته باشه که مال دنیای دیگه ایی باشه، نگاهی که به دنیا داره با نگاه اون متفاوت باشه و همین طور گذشته ای متفاوتی با اون داره براش جالب و شگفت انگیز بود.
این احساسات برای بکهیون دبیرستانی که کاملا برای اولین بار درکشون میکرد، خیلی خاص بود. اولین تجربه عشق دوره ی جوونیش بود و خب این قطعا برای هرکسی با ارزشه...
با اینکه احساساتش هنوز خام بود اما باز هم دوست داشت اون رو اعتراف کنه... یجورایی فکر میکرد امکان نداره چانیول احساسش رو بپذیره و از همون اول امید زیادی نداشت اما الان فکر میکرد حتی فرصتی برای اعتراف هم نداره... و حالا احساس میکرد دونه ایی کوچیکی که با لطافت ازش نگه داری کرده بود حتی به مرحله نهال شدن هم نرسیده...
نفسی کشید و سرش رو بالا آورد. آسمون آبی و ابر های سفید رنگی که تکه تکه بودن، بیش از هر روز دیگه ایی نزدیک به نظر می رسیدن و باعث میشدن بک حس کنه فقط با یک پرش میتونه اون تکه های سفید رو توی دستش بگیره و این شاید حس خوبی بهش میداد: شاید اینجوری بهتره...
مکثی کرد: بهتره اعتراف نکنم..._بکهیون
با شنیدن اسمش با کمی مکث دنبال منبع صدا برگشت و با دیدن جونگینی که با لبخند از دور نگاهش میکرد متقابلا لبخندی زد و براش دست تکون داد.
جونگین با دیدن بک، قدم تند کرد و در حالی که تقریبا می دوید خودش رو به بکهیون رسوند: این روزا بیشتر همو می بینیم...
بکهیون لبخندی زد: آره...
بعد با شیطنت پرسید: نکنه ناراحتی؟جونگین با دیدن اون برق شیطنت خندید و دستاش رو تکون داد: معلومه که نه!
بعد دستش رو جلو گرفت و به بک اشاره کرد تا همراهش قدم بزنه: امروز روز خوبیه!بک لرزی کرد و بیشتر شنل چانیول رو دور خودش پیچوند: ولی یکم سرده
جونگین این بار دقیق شد و با دیدن شنل آشنای چانیول روی شونه های بکهیون چشم ریز کرد و اهسته زمزمه کرد: این مال چانیوله؟
بک نگاه جونگین رو دنبال کرد و با رسیدن به شنلش، دوباره نگاهش رو به جونگین داد: عا... آره... سردم بود برای همین بهم دادش
جونگین سری تکون داد و لب گزید. چانیول از اونجور آدمایی نبود که بخواد شنلنش رو به هرکسی که اطرافشه ببخشه... اون حتی امگا های خوشگلی که اطرافش بودن رو نادیده می گرفت و این توجه به بتایی که هنوز برای بقیه وجودش عجیب بود، جونگین رو کمی نگران می کرد.
با این که گاهی نگاه های چان به بک رو می دید اما هیچ وقت، هیچ لحظه ایی به ذهنش خطور نکرده بود که چان جذب اون شده اما این...
اینکه شنلش رو به بکهیون بده فقط برای اینکه سردشه به نظر عجیب می رسید.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...