بکهیون با عجله از اتاق خارج شد. لپ هاش از خجالت سرخ شده بود اما لبخند رضایتش روی لبش بود. با یادآوری کار هایی که با چان انجام داده بود چشم هاش رو بهم فشرد و جیغ خفه ایی کشید. دوست داشت از هیجان از تمام دیوار های قصر بالا بره و روی سرامیک های صاف سر بخوره... یا شایدم دندون های تیزش رو توی گوشت سهون فرو کنه و با تمام گازشون بگیره...
با رسیدن به سهونی که اروم قدم بر میداشت و سرش پایین بود سرعتش رو کم کرد و دستاش رو پشت سرش حلقه کرد. لب هاش رو کمی بهم فشار داد و اهسته به سهون نزدیک شد: استاد؟
سهونی به سمت بکهیون برگشت و نفس عمیقی کشید: بله؟
بک نگاهی به چشم های تیره سهون انداخت و لبش رو گزید. همین طور که حدس زده بود استادش عجیب شده بود. کارهایی انجام میداد که تا به حال انجام نداده بود. احساساتی رو بروز داده بود که معمولا از بروزشون جلوگیری میکرد. حتی تازگی بیشتر عصبانی میشد در حالیکه قبلا همیشه خونسرد بود.
_شما از سوهو خوشتون اومده؟
با سوال بکهیون، اب دهن سهون توی گلوش پرید و باعث شد به سرفه بایسته با چشم های گرد به چشم های شیطون بک نگاه کرد. چند باری سرفه کرد و در همون حال با چشم هاش به بکهیونی که هر لحظه با شیطنت بیشتری نگاش میکرد، اخطار داد.
بکهیون اما جلو رفت و شونه های سهون رو گرفت و اروم ماساژشون داد. چند باری هم برای اینکه تلافی کنه با تمام قدرتش شونه های سهون رو بین دستاش فشار داد که باعث شد سهون روی پنجه پا بلند بشه تا بتونه خودش رو نجات بده اما بک ول کن قضیه نبود از طرفی هم می دونست ملایمت سهون به خاطر اینه که چند دقیقه پیش ناراحتش کرده...
برای همین بیشترین استفاده رو از موقعیت کرد و به اون ماساژ های شیطانی دو تا نیشگون هم اضافه کرد!_نه اینجوری نیست...
بک جوری به سهون نگاه کرد که سهون میتونست جمله " خرخودتی" رو واضح از توشون ببینه و همین باعث شد سهون اهی بکشه. دیگه محال بود بتونه از زیر بازجویش فرار کنه. مثلا قرار بود اون بک رو بازجویی کنه!
سهون چند بار سرش رو اطراف چرخوند تا از شر اون نگاه ها خلاص بشه اما بک با هر چرخش سهون تکون میخورد و دوباره به سهون زل میزد.
در اخر سهون دستاش رو توی هوا تکون داد: باشه باشه... فقط برو عقببکهیون لبخندی زد و چند قدمی عقب رفت و منتظر شنیدن اعتراف سهون شد. یجورایی باورش براش سخت بود که استادش از کسی خوشش بیاد. اون همیشه تنها به نظر و می رسید و از تنهاییش لذت می برد. اون اخلاق های خاصی داشت که هر کسی نمی تونست باهاشون کنار بیاد اما خب قطعا همچین چیزی ناراحتش نمیکرد. اگه استادش میتونست با یکی بمونه و از اون تنهایی بیرون بیاد بکهیون از ته قلب خوشحال میشد.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...