[ پارت پنجاه و چهارم ]

774 266 157
                                    

ییفان می‌دونست نمی‌تونه همچین چیزی رو ازش مخفی کنه چون زمانی که اون بچه به دنیا می‌اومد سهون می‌تونست متوجه نسبت خونی که با اون بچه داره، بشه. پس بهترین راه این بود که همه چیز رو به سهون بگه.

اما گفتن حقیقت به سهونی که با مردمک های لرزون نگاهش میکرد و دستاش می‌لرزید سخت تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد. اون به خوبی می‌تونست خوشحالی سهون رو وقتی فهمید امگاش باردار شده رو به یاد بیاره. وقتی با چشمایی که می‌درخشید و لبخندی که به ندرت به کسی نشونش می‌داد به ییفان نگاه کرد و خبر پدر شدنشو بهش داد بیشتر از هر زمان دیگه‌ایی خوشحال بود. انگار بعد از سال ها تونسته بود خوشبختی که همیشه دنبالش بوده رو پیدا کنه.

- بهم بگو ییفان، بگو منظور حرفت چیه... بگو یعنی چی که اون بچه خون من رو داره؟ مگه همچین چیزی ممکنه...

سهون با گفتن جمله آخر با دو دستش صورتش رو پوشوند و انگشتاش رو بین موهاش کشید. نمی‌تونست همچین چیزی رو قبول کنه و هنوز امیدوار بود که ییفان یک لبخند کج بهش بزنه و مثل همیشه بهش بگه این یکی از شوخی های بی‌مزه اشه اما از بین انگشتاش می‌تونست چشمای غمگین اونو ببینه و همین باعث می‌شد مطمئن بشه که قرار نیست همچین چیزی بشنوه...

چند قدمی تلو تلو خورد و عقب رفت و همین باعث شد کفشش به چوبی که کمی بیرون زده بود گیر کنه اما قبل از اینکه به عقب پرت بشه، تعادلش رو حفظ کرد و دست ییفانی که برای کمک بهش دراز شده بود رو پس زد. سفیدی چشماش کاملا سرخ بود و مردمک چشمش مثل خورشیدی که درحال سوختنِ می درخشید و این نشون می‌داد که چقدر احساساتش آشفته و غیر قابل کنترله...

- اون... از... نوه های منه؟

گفتن همین چند کلمه براش اونقدری سخت بود که بعد گفتنشون عضلات گلوش منقبض شدند و اشک توی چشماش دیدش رو تار کرد. نمی‌دونست باید چه احساسی داشته باشه... اون سال ها برای از دست دادن پسرش حسرت خورده بود... برای این که نتونسته بود دنیا رو بهش نشون بده افسوس خورده بود. اون برای پسری که پا به جهان نزاشته بود عزاداری کرده بود اما شنیدن این که اون بچه... ممکنه زنده مونده باشه دوباره قلب پر از حسرتش رو زنده می‌کرد...

احساس می‌کرد دوباره اون پسرکوچولوی توی رویاهاشو از دست داده...

ییفان پلکی زد و این بار نگاهش رو از سهون گرفت تا راحت تر بتونه حرف بزنه. وقتی سهون رو اینطور آشفته و غمگین می‌دید نمی‌تونست از اون روزای که خودش هم دوست نداشت به یاد بیاره حرف بزنه...

- آره
مکثی کرد و لب گزید:
- دقیق تر بخوام بگم تو میشی پدر پدربزرگ، ییشینگ

خود زنده موندن اون بچه برای سهون سوال بود. اون از اینکه وقتی امگاش رو ترک کرد اون شیش ماهه بود مطمئن بود اما چطور اون بچه کوچیک تونسته بود زنده بمونه و این‌قدر عمر کنه. و خودش چطور نتونسته بود این سال ها پسرش رو پیدا کنه؟ اون تمام قلمرو هارو برای پیدا کردن تناسخ امگاش زیر پا گذاشته بود، چطور اون زمان پسرش رو پیدا نکرده بود؟

Mirror borderWhere stories live. Discover now