[پارت پنجم]

1.4K 418 106
                                    

بکهیون کمی فکر کرد و سعی کرد به مغزش فشار بیاره. در نهایت چند بار پلکی زد و صادقانه گفت: ولی من همچین کسی رو نمیشناسم!

جین وو برای لحظه ایی نتونست حرف بزنه‌... این پسر... شاید تنها آدمی بود که نمی تونست پیش بینیش کنه... حتی پیش بینی حرکت های چانیول از این بچه ایی که تا همین چند لحظه پیش مثل موش ترسیده بود و همه عضلاتش رو منقبض کرده بود، اسون تر بود.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم بمونه‌: همونی که همون اول دیدیش، همونی ک میخواست بکشتت...

بکهیون کمی فکر کرد و با به یاد اوردن اون چشم های طلایی، اون نگاه سحر انگیز که همون اول باعث شد بکهیون برای لحظه ی درکش رو از محیط از دست بده؛ سرش رو تکون داد و با لحن عجیبی گفت: فهمیدم

مکثی کرد: اما چرا می خوای بکشیش؟

جین وو پوزخندی زد و کمی عقب رفت: فکر کن به دلایل شخصی!

بکهیون بدون ترس به چشم های جین وو نگاه کرد و با ملایمت گفت: زندگی همه موجودات ارزشمنده، ما نباید زندگی اون هارو ازشون بگیریم، علاوه بر اون نباید نسبت بهم نفرت داشته باشیم...

با مکث ادامه: و نباید جواب نفرت رو با نفرت بدیم.

جین وو نیشخندی زد و سرش رو به چوب قفس تکیه داد. اسمون مثل همیشه آبی بود و عقاب قهوه ایی رنگی با زیبایی تمام در حال اوج گرفتن بود: تو خوب حرف میزنی...
اصلا، همه ی ما خوب حرف میزنیم ولی زمان عمل نمی تونیم به خوبی حرف هامون باشیم

بک سرش رو کج کرد: ولی باید سعیمون رو بکنیم

جین وو سرش رو پایین اورد و به بکهیون نگاه کرد. اون واقعا برای بتا بودن زیادی جذاب بود و جین نمی تونست منکر اون زیبایی خیره کننده بشه، مخصوصا که وقتی صحبت می کرد، اون صدای زیبا با اون چهره ی خواستنی صحنه قشنگی رو درست میکرد. اون تو اون لحظه شبیه یک الهه میشد که دست ادم هارو میگیره و اونارو از کارهای ناسپند دور میکنه...
اما جین می دونست که اون توی مسیریِ که حتی یک الهه هم قادر به نجاتش نیست.

_ولی من نمیتونم خوب باشم...

مکثی کرد: و به خاطرش متاسفم.

بک دهنش رو باز کرد و خواست چیزی بگه اما انگار جین وو به چیز دیگه ای فکر میکرد. بک با تمام وجود احساس میکرد نمی تونه این پسر رو منصرف کنه... اون شبیه کسایی بود که تصمیمش رو گرفته بود و کاملا به پیامد هاش اگاهی داشت.

بک به ارومی لب زد: اما من قبول نمیکنم
و با مکث کوتاهی ادامه داد: حتی اگه بخوامم نمیتونم اونو بکشم!

و بعد در حالی که صورتش رو جمع میکرد گفت: اون سوسک نیست که پامو بزارم روش و بترکه!

جین وو ناخوادگاه خندید. این پسر اصلا هیچ درکی از شرایطش داشت؟ الان نباید کمی می ترسید؟ یا لااقل اون ترس اولیه اش رو نگه می داشت...

Mirror borderWhere stories live. Discover now